دیروز شنوای روایت زندگی خلبان آزاده حسین لشگری بودم. یک اسیر استثنایی که از چند روز قبل جنگ توسط رژیم بعث دستگیر و تا حدود سال هفتاد و هفت در اسارت به سر برده بود. (حدود بیست سال)
علت این اسارت طولانی و نگاه ویژه سید الرئیس (صدام) به او خودش یک مثنوی هفتاد من است اما برای من بخشی به شدت متحیر کننده بود که بیست سال بعد با ورود به ایران چطور متحیر و بهت زده به جامعهای نگاه میکرد که هیچ چیز از حال و هوا و آرمانهای انقلاب در آن نمانده بود!
بگذریم...
من که بچه همان فضای انقلاب هستم و به شنیدن اخبار دزدی و فساد و رانت و ... عادت کردهام هم وقتی بعضا ویترین کتابفروشیهای خیابان انقلاب را که نگاه میکنم و مثلا چشمم میخورد به چنین عنوان کتابی (بدون قضاوت درباره محتوای آن) گاهی انگار شمهای از آن ضربه، از آن یخ کردن، از آن پوچی، از آن تهی شدن همه چیز از معنا را مثل نسیم سرد روی روانام حس میکنم.
لیوان چای دبش در دست، صدای تذکر 《خانم حجاب》در گوش، ریه مملو از آلودگی هوا، مطلع از خبر دستگیری پیرمردی که در رشت رقصیده! و نیازمند یادگیری《هنر بی معنا زیستن!》
درد دل بود
✍یاسر عرب
@Haghighatznu
@yaserarab