دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
میترسم از اون لحظه که دیوونه نباشیگروه داماهی⚘️.
.
میترسُم از این کشور خوسیده ی خوشبخت
بیدار بشُم این طرف مرز نباشی
تو خو زمین باشُم و بارونی و گندم
بیدار بشُم اما کشاورز نباشی
میترسُم از اینجا بری و خونه بُرُمبه
له شُم تو به معماری آوار بخندی
آواره بشُم مملکتُم دست تو باشه
هیهات اگر ارتش موهاتِ نبندی
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
میترسُم از اون لحظه که دیوونه نباشی
هی پست کنُم عمر عزیزُم در خونه ت
یک عمر کسی در بزنه خونه نباشی
ایجاد شدی توی تنُم مثل یه بحران
بحران شدُم از بوسه ی ایجاد شونده
پایان غم انگیز خودُم منتظرُم هست
میترسُم از این لحظه ی فرهاد شونده
افسار پریشونی من دست خودم نیست
جن رفته در این شعر، در این وزن عروضی
میترسُم از این حیف شدن، حیف اگر تو
حتی به منِ پاره شده چشم ندوزی
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
میترسُم از اون لحظه که دیوونه نباشی
هی پست کنُم عمر عزیزُم در خونه ت
یک عمر کسی در بزنه خونه نباشی
@GreenShadows6