چند تا دوستم داری؟» لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: .......... ادامه داستان را بشنویم
مثل هر شب روی تختم کنار پنجره نشسته ام.بیرون هوا سرد است سطح زمین ودرختان در دو طرف خیابان پوشیده از برف است .از دور او را میبینم لباس نارنجی و نوار فسفری رنگ لباسش از دور برق میزند .میدانم که کلاه پشمی سیاه رنگ را سرش کرده وشالگردن قهوه ای را دور صورتش پیچیده،در زیر دستکشهای نارنجی کارش، دستکشهای بافتنی قهوه ای رنگ را پوشیده ...
اون سال پاییز خیلی سرد بود ولی تئاترشهر پر شده بود از آدم. یه عده عکس مینداختن ، یه عده فیلم می گرفتن. یه سریا منتظر بودن. سرشو آروم آورد بالا. فقط نگاه میکرد. طناب دارو که انداختن دور گردنش، آروم بود، ولی من میدونستم که ..