«حالا بخند... مرگِ من بخند... بیشتر... یکم بیشتر... آهااان حالا شد...» این کلمه ها رو وقتی شنیدم که راننده ی اسنپ داشت با تلفن حرف میزد.حدودا چهل و پنج سال داشت. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت ببخشید داداش شرمنده،دست خودم نیست خانومم که دلش می گیره اصلا دیوونه میشم.
«حالا بخند... مرگِ من بخند... بیشتر... یکم بیشتر... آهااان حالا شد...» این کلمه ها رو وقتی شنیدم که راننده ی اسنپ داشت با تلفن حرف میزد.حدودا چهل و پنج سال داشت. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت ببخشید داداش شرمنده،دست خودم نیست خانومم که دلش می گیره اصلا دیوونه میشم.