بت نو رسیده من ، هوس شکار دارد
دل صید کرده هر سو نه یکی، هزار دارد
رود آنچنان به جولان که سر سپه نکرده
سر آن سپاه گردم ، که چنان سوار دارد
دل من ببرد زلفش جگرم نجست چشمش
تو مباش غافل ای جان که هنوز کار دارد
نتوانمش که بینم ، به رقیب ناموافق
چه خوشست گل ولیکن چه کنم که خار دارد
برو ای صبا و حالی که مرا ز هجر دیدی
برسانش ار چه دانم ، که کم استوار دارد
به خدا که سینه من بشکاف و جان برون کن
که درون خانه تو ، دگری چه کار دارد؟
برس ای سوار ، لطفی ، بنمای خاکیی را
که ز تندی سمندت ، دل پر غبار دارد
تو شبانه مینمایی به بر که بوده ای شب
که هنوز چشم مستت ، اثر خمار دارد
چو اسیر تست خسرو نظری به مردمی کن
که ز تاب زلف مستت ، دل بیقرار دارد
#امیرخسرو_دهلوی