زمان دور تا دور زمین را گرفته بود و هر چیز را ناپایدار و بی دوام می کرد. زمان به همه چیز پایان می داد. و او بیزار بود از زمان و ناپایداری و پایان. او هر روز از دیوارهای زمان بالا می رفت و هر بار مایوسانه می افتاد. روزی اما بالا رفت و بالا رفت و دیگر نیفتاد و توانست آن طرف دیوار را ببیند. آن وقت بود که چشمش به جاودانگی افتاد که تلاش می کرد از دیوارهای زمان بالا بیاید.