تو را از بَر کرده بودم
در شعور آینه
و ترنم باران
در چشم خیابان
همسفر و همسو با ثانیه هایی
که چراغ خورشید در حصر سیاهی ست
فراسوی تاریکی هایی سردرگم
فارغ از هیاهوهای بی سبب ک چشم شب را
تیره تر می کرد و دل مرا ناآرام تر
زنجیرهایی پیوسته از پلشت پژمردگی
خراش می زدند پای باورم را
پیگرد پلاس پوچ خیابانی بودم
با سنگفرش هایی از تیغ دریغ
از خود می گذشتم !!!!
چگونه میگویی نیستی ؟؟؟
نغمه ی آمدنت در من جاریست
که هستی ، که هستم
چون باور بارور شدن ریشه در خاک
تشنه ام !!!!
می آیی
فرسودگی پامال خواهد شد
گام های سکوت هر ترانه تو را میطلبد
مرا از بَر کُن
که مژگان فرو بسته ی فراموشی باز شود
تصویر طلوع از دریچه ی نگاهت
تفسیر خوشبختی ست
که تو را از بَر کرده ام
در هر نبض
در هر پلک
#مرتضی_الماسی