چه قَدَر اشک روی بالش تَر
چه قَدَر گریه زیر سردِ لحاف
چه قَدَر گفته بودَمَتْ بس کن
این همه پشتِ من دروغ نباف
آسمان را به ریسمان بستی
هی کشیدی سر طنابت را
آخر از پشت ابر می بینی
ماه بی دست و پای خوابت را
از دل یک کویر می آیی
روبرو هی سراب می بینی
لکه های زمین بایر را
تو به چشمت شراب می بینی
من که از زلزله نمی ترسم
کاش مرگم مرا بمیراند
کاش از خاطرات در هم تو
مرگ ،من را سبک بگیراند
تشنه ام خسته ام پریشانم
شعر درمان درد بی درمان
زندگی را تمام خواهم کرد
زندگی نیست حبس در زندان
قوطی قرص روی فرش افتاد
دانه های های سفید رقصیدند
خسته از کام تلخ زندگی ام
مرگ را دانه دانه بلعیدند
زندگی یک امید خالی بود
وصله اش بر تنم نمی چسبید
از تمام جهان بریده شدم
خواب در گور خسته می چسبید
از تو این بار وقت کوچ من است
اوج می گیرم از کناره ی بام
می روم تا شعاع آزادی
رد شوم از تو ،از حصار، تمام
#روشنک_آرامش