زندگی کوچک من
در مشت فشردهی روزگار نرم گشته است
ببین چهگونه با این تن
بر کف دست پینهبستهاش میکوبم.
دوباره و دوباره دوست دارم با پیشانی
از گوشت و بافتهای تناش عبور کنم
اینجا نمیمانم
دیگر آن دختر پژمرده نیستم
که مشتی دندان گم کرده است و سبدی گیسو.
آه، کاش افسونگر بودم
تا دست که بر دست میزدم
همه چیز متوقف میشد
و اینجا برای همیشه در باران
در کنار رقص نرم پاهای کودکانهام
نرم بر این شعر زمخت سوهان میکشیدم
و دوباره و دوباره
به همیشه پوست گرم تو می رسیدم.
✍ #اوا_کاکس#برگردان: اکبر ایلبیگی