◾️ بابا نمیدانم... از جان من این زجرِ زجرآور چه میخواهد؟!
🔺 مصیبت جانسوزِ جاماندن سهساله آل الله از قافله و اذیتهای زجر ملعون...
راوی گوید: چون اسراء را به سمت شام میبردیم، در نزدیکی شهر «عسقلان» هوا بسیار گرم شد؛ لشکر پیوسته به اسبان خود آب میدادند و بقیه آب را بر روی زمین میریختند و به اسراء نمیدادند. دختر خردسال حسین علیهالسلام که فاطمه صغری (رقیهسلاماللهعلیها) نام داشت، خود را به سایه بوتهٔ خاری رسانید و در زیر همان سایه خوابش برد. وَ تَرکُوها وَ ارْتَحَلوا عَنها ▪️لشکر از آن وادی کوچ کرده و آن دختر را فراموش کردند.
در مسیر، ناگهان زینب کبری سلاماللّهعلیها متوجه شد که آن نازدانه از قافله جا مانده است، فَبَکتْ و نادَت: ▪️لذا صدای گریه آن بانو بلند شد و فریاد برآورد: یٰا قَوم! بِاللّهِ عَلیکم إصبِروا هُنَیئةً، فَقَد افتَقَدَتْ إبنَةُ أخی و قُرّةُ عَینی ▪️ای قوم! شما را به خدا قسم میدهم که کمی صبر کنید؛ دختر برادر و نور چشمم گم شده است. همهمه در بین لشکر بالا گرفت؛ در آن اثنا ، ملعونی به نام «زجر بن قیس» صدایش را بلند کرد و گفت: من میروم و هر گونه باشد آن دخترک را میآورم.
🔻 راوی گوید: من همراه زجر به عقب قافله به راه افتادیم؛ از همان دور، نگاهم به آن دخترک افتاد؛ از جای برخاسته بود و دست بر روی سرش گذاشته بود؛ گاهی به اطراف نگاه میکرد و گاه مینشست؛ گاه میدوید و بر روی زمین میافتاد و فریاد میکشید: یٰا عمّاه! یٰا عَمّتاه! یا أبتاه! یا أُختاه! یا أخاه....
گاه دیگر نمیتوانست راه برود و بر روی ریگهای گرم بیابان میغلطید و پاهایش را با دست میگرفت. دیدم که تکهای از لباسش را پاره کرد و از شدت حرارت ریگها، به کف پای خود پیچید. 🔻در همین حال بود که زجر به او رسید و با تازیانهاش بر تن آن دختر زد و بر سر او فریاد کشید: برخیز که اسبم هلاک شد تا تو را پیدا کردم! بعد دیدم که بر صورت آن دختر سیلی زد و آن دختر ناله « وا أبتاه! وا علیاه!» سر میداد. در آخر آن دخترک را بر عقب اسب خود انداخت و حرکت کرد. چون به قافله رسید آن دختر را از همان بالای اسب ، در عقب قافله بر روی زمین انداخت.