📝«مقاومـت در خشکـشویی»🔺بخش اول: 🔻زندان ک بودم آقای پزشکیان رئیس جمهور شد، جنگ شد، کلی از فرماندهان لبنانی و فلسطینی را شهید کردند، سید حسن را زدند، هنیه را زدند، کلی اتفاق مهم رخ داد.
هر اتفاقی در منطقه رخ میداد میرفتم خشکشویی زندان!
حالا چرا آنجا؟
🔻نتایج انتخابات را ک اعلام کردند، از بند امن ب بند عمومی منتقل شدم.
لباسها را بردم بشورم یک نفر را در خشکشویی دیدم خیلی آشنا بود.
هرچقدر فکر کردم کجا دیدمش یادم نیامد.
تقریبا یقین داشتم ک این آدم را بارها دیدهام و ساعتها گپ زدهایم.
چند روز درگیرش بودم.
🔻در تهران بزرگ حدود ۲۰ هزار تا زندانی وجود داشت. از سارق مسلح و زورگیر و بدهکار کلان بانکی تا چک برگشتیدار و گوشی قاپ و کلاهبردار خرد و هزارجور آدم گرفتار با گناه و بیگناه …
بین ۲۰ هزار نفر، تنها بنده و یکی دیگر از دوستان روزنامهنگار سیاسی بودیم.
چرا ما آنجا بودیم؟
بماند!
🔻بعد از چندروز درگیری ذهنی یکهو یادم افتاد مسئول خشکشویی چقدر شبیه جوانی است ک هفش ده سال پیش یکی دو ساعت با وی گفت و گو گرفته بودم.
برای پایان نامه ارشد ک تاریخ شفاهی اتفاقات منطقه را جمع میکردم با معرفی دوستان بعنوان یکی از فرماندهان جوان نخبه ایرانی با وی گپ زده بودم.
🔻از طراحان شکست محاصره طوق حلب، آزاد سازی نبل و الزهرا، از بنیانگذاران لشگر فاطمیون و کلی افتخارات دیگر…
همیشه فکر میکردم چقدر خون داده شده چقدر هزینه شده تا این آدمهای ارزشمند ساخته شدهاند.
چقدر حیف است ک با یک ترکش، اینهمه تجربیات ارزنده این جوانها با خودشان خاک شود.
🔻همیشه غصه میخوردم کاش یک اراده کلان حکومتی برای ثبت و ضبط خاطرات و تجربیات فرماندهان جوان ایرانی در اتفاقات منطقه جهت انتقال ب نسلهای بعدی وجود داشت.
بگذریم!
مسئول خشکشویی اسماش یوسف بود و خیلی شبیه آن جوان بود.
از زندان با خانه تماس گرفتم تا اسم آن جوان را دربیاورم.
🔻همسرم از سررسیدهای قدیمی با زحمت فیش برداری مصاحبه آن فرمانده نخبه را پیدا کرد.
اسم مصاحبه شونده یونس بود.
یقین کردم مسئول خشکشویی (آقا یوسف) برادر بزرگتر یونس است.
فقط صورتش شکستهتر است و ریشهایش هم کامل سپید است.
بیشتر کنجکاو شدم از حال و اوضاع برادر کوچکاش بپرسم.
🔻بنظرم رسید یونس احتمال خیلی زیاد شهید شده است.
اگر زنده باشد قطعا از مسئولان رده بالای قدس است و احتمالا یوسف کلا ارتباطاش را نفی کند.
برای اینکه اعتمادش جلب شود کلی از خاطرات جزیی ک برادرش تعریف کرده بود را تلفنی مرور کردم ک اگر انکار کرد تعریف کنم تا صمیمیتر شویم.
🔻صبح بعد آمار ک عمده زندانیها مجدد میخوابند یکی دو کیلومتر در هواخوری میدویدم.
تصمیم گرفتم بعد دویدن، لباسها را ببرم خشکشویی ک خلوت باشد و بشود راحتتر گپ زد.
لباسها را ک دادم بی مقدمه گفتم راستی از یونس چه خبر؟
جا خورد.
با تردید گفت خوبست الحمدلله و دیگر ادامه نداد.
🔻«هر روز ک میدوی لباسهات را نشور. آب بزن بنداز روی بند.
دو سه روز یکبار بشور اینجوری از بین میروند. معلوم نیست تا کی اینجا باشی»
مشخص بود پیش زندانیها بیشتر دوست دارد در مورد لباسها حرف بزند تا یونس!
خیلی یخ کرده بود.
برای اینکه یخ فضا را بشکنم با خنده گفتم هنوز زنده است؟
🔻گفت همچین زنده زنده هم نه!
جملهها را کوتاه میکرد ک ادامه ندهد و من میخواستم بیشتر اطلاعات بگیرم.
گفتم یعنی چی؟
مجروح شده یا ویلچری است؟
گفت ن بابا سالم است.
اینها را اتو هم بزنم؟
گفتم انشاا… کت و شلوار دامادی پسرم را اتو بزنی، شلوارک و تیشرت ورزش را اتوی چی بزنی اخوی؟
🔻 لباسها را ک دادم از سالن زدم بیرون.
فکری وارد هواخوری ک شدم، برگشتم دیدم یوسف دارد پشتم میآید.
پرسید یونس را از کجا میشناسی؟
برایش مفصل توضیح دادم.
چند تا سوال ریز از آن مصاحبه ک داشتیم پرسید ک خیلی عجیب بود بعد یکهو گفت یونس خودمم.
باورم نشد. گفتم ایستگاه ما را نگیر!
🔻مصاحبه را خیلی یادش نبود میخواست از من مطمئن شود.
بعد ک مطمئن شد گفت باور کن خودمم!
ایندفعه من جا خوردم. شوکه شدم.
یخ کردم!
قریب ۵ سال بود در زندان بود.
به قول بچههای زندان ی کله بدون یک روز مرخصی!
اول فکر کردم احتمالا در حوزه کاریاش تخلفی کرده یا پرونده خاصی دارد.
🔻گفتم تو را دیگر چرا اینجا آوردند پاسدارها ک زندان خودشان را دارند.
شما را ک زندان عمومی نمیآورند!
توضیح داد ک بابت چک برگشتی اینجاست.
نمیدانستم بخندم یا گریه کنم!
فرماندهای ک بارها در خطرناکترین لحظات جان سالم ب در برده حالا در تهران بزرگ دارد لباس اتو میزند.
🔻ظاهرا برادرش معامله ماشین و لب تاب و گوشی موبایل میکرده است.
نمیدانم پشت چکهای برادر را امضا کرده بود یا چک ضمانت داده بود و بعد از کم و کسر آوردن برادرش اینجا گرفتار شده بود.
یک پرونده شخصی و یک موضوع مالی و کاملا بی ربط!
ادامه دارد...
[بخش دوم را اینجا بخوانید] #وحید_اشتری🔴@ghabl_enghelab