#جبرئیل -
#قتلگاهمرحوم محمد رحیم میرزا ، متخلّص به
#عشیقی_تبریزیبخش ۱
جیرئیل آن پیکِ خلّاقِ ودود
بارِ دیگر ز امرِ حق آمد فرود...
حذف ۲۳ بیت
دید تنها شاه را در پیشِ صف
حیدرانه ذوالفقارِ کین به کف
از شرارِ عشقِ یزدان سوخته
چشم را از ماسوالله دوخته
نه برادر نه پسر دید و نه یار
گفت بر من این زمان شد آشکار
بهرِ چه فرمود اللهُ الصّمد
در نُبی ، که قل هو الله احد
سِرّ وحدت را کنون من یافتم
گر چه عمری در پسش بشتافتم
دید جِبریل آنچه ناید در خیال
از جلالِ کبریا و از جمال
چون رسد اینجا سخن ، هوشم پرید
من چه گویم جبرئیل آن دم چه دید
دید او که کلیمش روز و شب
رب ارنی گو همی کردی طلب
لیک هر دم می رسیدش این خطاب
لن ترانی ای کلیمِ مستطاب
برقِ نورِ شه چو بر جِبریل زد
شد ز هوش و ماند حیران تا ابد
بر تو گر این گفته ام آید گران
رو تجلّی ربهُ را بازخوان
شاه حیران دید چون جبریل را
از کرم فرمود اهلا" مرحبا
ای حبیبِ مصطفی ، ای یارِ ما
ای امینِ وحی ای غمخوارِ ما
بهرِ چه از عرش سوی فرش باز
پر گشودی ای مبارک شاه باز؟
گفت آوردم شها پیغامِ دوست
گفت برگو ، جان فدای نامِ دوست
گفت یزدان بر فرستادت درود
کای پناهِ جمله ذرّاتِ وجود
ای حسین ای عرشِ ما را از تو زیب
ای گلستانِ ازل را عندلیب
ای نهاده سر ، بر فرمانِ ما
ای بقربانگاهِ ما قربانِ ما
ای حسین ای گوهرِ یکتای ما
عاشقِ بی مثل و بی همتای ما
ما تو را در عشق کردیم امتحان
هر چه گفتی بیشتر بودی از آن
هان بگیر این نامه را دل شاد دار
آنچه خواهی دادمت روزِ شمار
هم قیامت هم شفاعت آنِ توست
ماسوی الله جمله در فرمانِ توست
این همه جور و ستم کز کوفیان
بر تو آمد ، بس شد ای سلطانِ جان
یا حسین از کشته گشتن بازگرد
تا نیاید مصطفی را دل به درد
تا نگردد مرتضی را سینه ریش
تا نسازد فاطمه سینه پریش
گفت چون پیغامِ حق ، روح الامین
در جوابش شاه فرمود اینچنین
جبرئیلا آن بهشت و این بقا
کی شود یک موی اکبر را بها؟
گر قیامت خواهی ای روح الامین
قامتِ صد پارهء اکبر ببین
صد قیامت گشته زین قامت پدید
جبرئیلا بین چسان در خون طپید
(جبرئیلا احتیاجیم یوخدی ظلّ شهپره
آرزوی خدمتون گر اولسا آلِ حیدره
گیت دولان تاپ نعشینی سال سایه اوغلوم اکبره
قویما یانسون اول شبیهِ صورتِ ختنی مآب)
خون بهای عاشقان روی خداست
جبرئیلا دوست ، ما را خونبهاست
گر چه جِبریلا میانِ آتشم
هر چه میسوزم در آتش دلخوشم
هر قدر سوزد در آتش عود ، بِه
این زیانِ عشق از صد سود ، بِه
من وفای عهد را مردانه ام
شمعِ عشقِ دوست را پروانه ام
در ازل چون شمعِ عشق افروختند
جبرئیلا جانِ ما را سوختند
عهد و پیمانی که کردم در الست
کی توان آن عهد و آن پیمان شکست
مدّعی بگریزد از شمشیرِ تیز
من کجا دارم ز شمشیر احتریز؟ (دوری کردن)
پس ببَر ای جبرئیل این نامه را
هین مترسان عاشقِ خود کامه را
شبلِ آن شیرم که بُد با عشق جفت
چون زدندش تیغ ، شادان ، قرب گفت
جبرئیلا من قتیلِ دوستم
نیستم من هر چه هستم اوستم
من عَلم افروختم بر بامِ عشق
زنده کردم در دو عالم نامِ عشق
جبرئیلا عاشقِ حق ، کشته بِه
آنکه عاشق شد به خون آغشته بِه
من نه موسایم که بگریزم ز مار
من نه عیسایم که پرهیزم ز دار
من به تیرِ عشق کردم جان هدف
دیگران را رو تو بر خوان لاتَخَف
انبیا طفلِ دبستانِ منند
اولیا ریزه خورِ خوانِ منند
انبیا چون ذرّه ، مائیم آفتاب
اولیا چون قطره ، ما همچون سحاب
انبیا از نورِ ما گشتند هست
اولیا از شورِ ما هستند مست
عاشقان را من مدرّس در سَبَق
من بر ایشان یاد دادم عشقِ حق
خود خریدم ناوکِ دلدوزِ عشق
جان فدای عشق باد و سوزِ عشق
ادامه دارد
🔽🔽🔽