کانال مردمی فیال

#داستان
Канал
Логотип телеграм канала کانال مردمی فیال
@fiyal96Продвигать
330
подписчиков
13,3 тыс.
фото
4,22 тыс.
видео
3,32 тыс.
ссылок
admin:@fiyaliha
📚 #داستان_شب

از حاتم پرسیدند : بخشنده تر از خود دیده ای؟

گفت :
آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود یکی را شب برایم ذبح کرد از طعم جگرش تعریف کردم صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.

گفتند :
تو چه کردی؟
گفت :
پانصد گوسفند به او هدیه دادم گفتند پس تو بخشنده تری

گفتند :
نه ، چون او هر چه داشت به من داد ، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم

📚 یک داستان زیبا و آموزنده 👇

t.center/fiyal96
#داستان_کوتاه

👌 گاهی برای دیده شدن، باید پنهان شد!

📝 ” دانه کوچک و سپیدار ”

🔸 دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.

🔸 دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ‌ها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”

🔸 اما هیچکس جز پرنده‌ها‌یی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره‌هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌کردند، به او توجهی نمی‌کرد.

🔸 دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:

🔸 “نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.”

🌸 خدا گفت:

🔸 “اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی.

🔸 رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.”

🔸 دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.

🔸 سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.

t.center/fiyal96
📣 #تصویر_روز 💥

🔻منصور در عملیات حصر آبادان به دستور حضرت امام خمینی (ره)که فرمودن هرچه زودتر آبادان باید آزاد شود، دراین عملیات حضور پیدا کرد و پس از انفجار مین، جانباز شد .

📆روز شهادت علی نظامی که این عکس مربوط به شهادت علی می باشد.وقتی بالای سر شهید رسیدند،
مصطفی همراه منصوری بود‌،که تازه جانباز شده، طاقت نمیاره و برای حفاظت از این مرزو بوم در کشور عزیزمان ایران ،به جبه اعزام می شود، که درمنطقه کوشک نصرت این عزیز خوش اخلاق و مهربان به مقام رفیع شهادت نائل شد وخوشا به سعادت شهید مصطفی شه پسند که خود را به دوستان شهیدش رساند.

علی ( #شهید_علی_نظامی )🌹
مصطفی ( #شهید_مصطفی_شه‌پسند )🌹
منصور ( #جانباز_منصور_نم‌نم )🌸

#یاد_شهدا 🌹
#جنگ_تحمیلی
#غیرت
#کمی_تامل

💥لطفا شما هم #داستان شهادت نزدیکان خود را برای رسانه ما ارسال کنید.

📸تصویری از سه عزیز ذکر شده در متن فوق در یک قاب
📚 #داستان_کوتاه_آموزنده


پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.

یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.

یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
t.center/fiyal96


🌷 #داستان_ڪوتاه

فردی چند گردو به بهلول داد
و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن».

بهلول گردوها را شکست و خورد
ولی دعايی نکرد.
آن مرد گفت: «گردوها را میخوری نوش جان،
ولی من صدای دعای تو را نشنيدم!»

بهلول گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای،
خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنيده است!»

t.center/fiyal96
#داستان_پندآموز

🔹مردی درحال مرگ بود، وقتیکه متوجه مرگش شد فرشته را با جعبه ای در دست دید،

🔹فرشته: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم.
فرشته: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
فرشته: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....

🔹فرشته: آنها دیگر مال تو نیستند
آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
فرشته: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
فرشته: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
فرشته: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
فرشته :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند

🔹مرد: پس مطمئنا روحم است؟
فرشته: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به خدا است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست فرشته را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟

🔹فرشته : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
فرشته: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود.

🚩زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و آنهارا به معنای واقعی زندگی کن!
t.center/fiyal96
#داستان_زیبا

پیرمردی هر روز توی محله
پسرکی را با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد!

روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.

پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: ببخشید، شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.

پسرک گفت: پس حتماً دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...

دوست خدا بودن سخت نيست...🌹



https://t.center/fiyal96
#داستان

گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای نشسته بود.
یک روز غریبه ای از کنار او می گذشت .
گدا به طور اتوماتیک کاسه خود را به سوی غریبه گرفت و گفت :
بده در راه خدا
غریبه گفت : چیزی ندارم تا به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟ گدا پاسخ داد: هـیچی یک صندوق قدیمی ست . تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟
گدا جواب داد: نه !!
برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز .
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است .

من همان غریبه ام که چیزی ندارم به تو بدهم اما می گویم نگاهی به درون بینداز .
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}
صدایت را می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم !!
گدایند همه ی کسانی که ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند .
همان ثروتی که شادمانی از هستی ست.
همان چشمه های آرامش ژرف که دردرون می جوشد .
...
درونت را بنگر!


@fiyal96
#داستان_کوتاه

پادشاهي وزيري داشت كه هر اتفاقي مي افتاد مي گفت: خيراست!!

روزي دست پادشاه در سنگلاخها گيركرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست!

پادشاه ازدرد به خود ميپيچيد، از رفتار وزير عصبي شد، اورا به زندان انداخت...

۱سال بعد پادشاه كه براي شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله اي گرفتارشد كه بنا بر اعتقادات خود، هرسال ۱نفر را كه دينش با انها مختلف بود، سر ميبرند و لازمه اعدام ان شخص اين بودكه بدنش سالم باشد.

وقتي ديدند اسير، يكي از انگشتانش قطع شده،و ي را رها كردند.

انجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!

پادشاه دستور ازادي وزير را داد
وقتي وزير ازاد شد و ماجراي اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت: خيراست!

پادشاه گفت: ديگرچرا؟؟؟

وزير گفت:از اين جهت خيراست كه اگرمرا به زندان نينداخته بودي و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جاي تو اعدام ميكردند.

"چه زیادند خیرهایی که خدا پیش رومون میذاره و ما نمیدونیم و ناشکریم"

با تشکر از ناصر زینی وند
@fiyal96
#داستان

ملا نصرالدین چندی بود که شغل کاتبی را برگزیده بود.
روزی همکار بد خطش به او گفت:
بدان حد نوشته های من نا خواناست .
که صد دینار برای نوشتن می ستانم وصد دینار دیگر نیز برای خواندن.
ملاآهی کشید وگفت :
افسوس که من از صد دینار دوم محرومم.
.
چون من از خواندن نوشته ی خودم هم عاجزم.
.
نکته:وپیام داستان
زندگی ما یک کتاب است وما نویسنده آن.
چیزی که در رابطه باانسان همیشه مایه شگفتی من بوده
این است که چقدر او نقش خودرا در شکل گیری
وشرایط زندگی خود نادیده می گیرد
ودر قالب یک بی گناه مظلوم از جور ایام ونارفیقی دوستان می نالد.
از زندگی وزشتی وپلشتی(بد خطی)آن می نالیم
.
در حالیکه متوجه نیستیم ما نویسنده داستان زندگی خویشیم.
.
اگر شراط دلچسب نیست(بد خط وناخواناست)محصول انتخابهای ماست.
انتخابهای گذشته مارا به شرایط اکنون رسانده.
حتی کسانی که با قبول این واقعیت مشکل دارن
ومی نالند از دیگران اگر منصفانه به گذشته اشان نگاه کنند
متوجه می شوند با انتخابهای بهتر می توانستند
اکنون درشرایط بهتری می بودند.

@fiyal96
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
#داستان

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ از ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ.

ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ.
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد!

ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾڪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد.
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود!

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خوﺍﺏ ﺭﻓﺖ...
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.

ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و... .

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید.

ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ آورند ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.

ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ فریادکنان ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ چرا ﻓﺮﺍﺭ میکنی؟

ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ جواب داد:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ...
ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ!



✳️ @fiyal96
💞
#داستان

روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت ،تا این که به روستایی رسید ،کمی در آنجا توقف کرد،تا قدری استراحت کند.
پادشاه به همراهان خود گفت :بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.

پادشاه گفت:آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید(و با تعجب با خود زیر لب می گفت:چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)
پیر مرد جلو امد و گفت :بله ،با من کاری بود!پادشاه گفت:ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟
پیر مرد گفت:یکصد و بیست سال ،
پادشا‌ه :و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد:بله.
پادشاه:ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت،نصف عمر شما را هم نداریم !!شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید ،چطور این همه عمر می کنید؟
پیرمرد در جواب پادشاه گفت:هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند . هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند .شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید .

بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید،ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم .بیشتر از شما عمر می کنیم ،قربان!!!

@fiyal96
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─


#داستان_آموزنده

فقیری به ثروتمندی گفت:

اگر من در خانه ی تو بمیرم، با من چه می کنی؟

ثروتمند گفت:

تو را کفن می کنم و به گور می سپارم.

فقیر گفت:

امروز که هنوز هم زنده ام، مرا پیراهن بپوشان و چون مُردم، بی کفن مرا به خاک بسپار...

👈این حکایت بسیاری از ماست که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمی دانیم
ولی بعد از مردن می خواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم!


t.center/fiyal96
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
#داستان

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.  این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.  پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند،  غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

t.center/fiyal96
#داستان

مادر دختری، چوپان بود.
روزها دختر کوچولویش را به پشتش می‌بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه می‌رفت.

یک روز گرگ به گوسفندان حمله می‌کند و یکی از بره‌ها را با خود می‌برد!

چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز می‌کند و روی سنگی می‌گذارد و با چوبدستی دنبال گرگ می‌دود. از کوه بالا می‌رود تا در کوه گم می‌شود. دیگر مادر چوپان را کسی نمی‌بیند.

دختر کوچک را چوپان‌های دیگری پیدا می‌کنند، دخترک بزرگ می‌شود، در کوه و دشت به دنبال مادر می‌گردد، تا اثری از او پیدا کند.

گلهای ریز و زردی را می‌بیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می‌چیند و بو می‌کند. گلها بوی مادرش را می‌دهند، دلش را به بوی مادر خوش می‌کند...

آنها را می‌چیند و خشک می‌کند و به بازار می‌برد و به عطارها می‌فروشد. عطارها آنها را به بیماران می‌دهند، بیماران می‌خورند و خوب می‌شوند.

روزی عطاری از او می‌پرسد:
"دختر جان اسم این گل‌ها چیست؟"

دختر بدون اینکه فکر کند می‌گوید:
"گل بو مادران".

هوشنگ مرادی کرمانی

@fiyal96
📔 #داستان_کوتاه

سالها پیش پسر بچه فقیری از جلوی یه مغازه میوه فروشی رد میشه که بطور اتفاقی چشمش به میوه های توی مغازه میفته. صاحب مغازه که پسرک رو تو اون حالت دید دلش سوخت و رفت و یه سیب برداشت و به پسره داد . پسر بچه با ولع زیاد سیب را جلو دهانش برد تا گاز بزند که یه فکری به ذهنش خطور کرد
او با خودش گفت بهتره این سیب را ببرم یه مغازه دیگه و با دو تا سیب کوچکتر عوض کنم و این کار را انجام داد و بعد یکی از سیب ها رو خورد اون یکی دیگه رو هم به یه نفر دیگه فروخت و با پولش دوباره دو تا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا تونست یه مقدار پولی جمع کنه و بعدش با این پولها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیما از جائی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.
چند سال گذشت و دیگه حالا اون پسره بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بودمغازه ای دست و پا کنه و کم کم با این مغازه اوضاع مالی خوبی پیدا کرد
اون جوان دیگه به این پولها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کردو چند نفر را هم سر کار گذاشت .
چند سالی گذشت و اون شرکت را گسترش داد و بجای چند نفر چندین هزار نفر را استخدام کرد و بجای تلید قطعات شروع به ساخت موبایل و لپ تاپ کرد و موفق به تولید بزرگ ترین و با کیفیت ترین موبایل های دنیا شد
اون شخص کسی نبود جز " استیو جابز "مالک معتبر ترین برند موبایل و لپ تاپ دنیا " اپل"
اون توی یکی از مصاحبه هایش گفت : علت اینکه شکل مارک جنس های من عکسه سیبه ؛ به این دلیله که یادم نره کی بودم و هر گاه خواستم مغرور بشم گذشته رو با دیدن این سیب به یاد بیارم
t.center/fiyal96
🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
#داستان_شب

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریم خان را ملاقات کند.

سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟»
مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم!»

خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.
مرد می گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می کردم تو بیداری!»

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید: «این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.»
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
@fiyal96
#داستان_کوتاه واقعی

⛔️گام اول

مرد مجازی: سلام خواهرم

زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!🤔)

مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط به‌عنوان برادرتان درخواستی دارم.

زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش می‌کنم، بفرمایید!😏

مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروه‌ها دیده‌ام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیده‌ای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاه‌ها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم!😢

زن مجازی: حرف عجیبی می‌زنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباط‌های آلوده دیگر در امان بمانید؟😐

مرد مجازی: نه این‌طور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرف‌ها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانم‌های زیادی سعی کرده‌اند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگی‌ها نجات داده‌ام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسه‌های فضای مجازی می‌گردم!😞

زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده می‌شوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک می‌کنم!😡

مرد مجازی: اجازه می‌دهید فقط پیام‌های مذهبی برای شما ارسال کنم؟

زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده می‌کنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمی‌دهم!😒

مرد مجازی: حتماً! حتماً!…

⛔️گام دوم

مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچ‌کدام از سؤالاتی که از شما می‌پرسم نمی‌دهید!

زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد.

مرد مجازی: من هم متأهل هستم.

زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرم‌آور است که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زن‌های دیگر هستید. ولی من ترجیح می‌دهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم.😠

مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه می‌کنید؟😭

⛔️گام سوم

مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی می‌کنم…

و پاسخ زن مجازی…😊

مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاب‌اند. من قدردان شما هستم!

⛔️گام چهارم:

مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمی‌دانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگی‌ام لذت‌بخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید!

و پاسخ زن مجازی…😇

⛔️گام پنجم:

مرد مجازی: ای‌کاش به خانمم تفهیم می‌کردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند…

و پاسخ زن مجازی درحالی‌که در دلش قند آب می‌شود…😌

⛔️گام ششم…😌😌

⛔️گام هفتم…😌😌😌♥️

⛔️گام هشتم…♥️♥️♥️

….

🔥💔گام آخر:

اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابه‌های زندگی‌اش نگاه می‌کند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس می‌کند…
😔
همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه می‌روند اما دیگر کار از کار از گذشته است…
💔💔😓😓
سرمایه‌های بزرگی را به خاطر چیزی ازدست‌داده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است…

♨️♨️💯💯
نویسنده؛
این داستان واقعی بود و روال رابطه ناصحیح به همین صورت بازسازی‌شده در داستان بوده است؛ و هرروز این داستان‌های واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گام‌به‌گام ما را به نیستی و فنا نزدیک می‌کند…

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ امَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ (سوره نور، آیه 21)

#ارتباط_با_نامحرم
#خلوت_مجازی
@fiyal96
#داستان

سال ها پیش پدربزرگ از مکه برایمان سوغاتی آورده بود
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد. هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت ... آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم ...همه را کلافه کرده بودم ...می گفتند انقدر صدایش را در نیار ...انقدر تفنگ بازی نکن ، باتری اش تمام می شود
یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری میخرم و باز بازی می کنم ...
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد، وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد ... دیگر نه نور داشت و نه آژیر می کشید... نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم ...
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها ...تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند، برای کار هایی که مهم نبودند... حالا که همه چیز مهم و جدی ست ،حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده ... بعضی وقت ها نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده ، فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این است گاهی هیچ فرصتی نداری...
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش ، بیهوده مصرفش نکن ، شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود.

حسین حائریان

@fiyal96
#داستان

زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست
زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.

@fiyal96
Ещё