با یک نظر گشودی و بستی کتاب را
گفتی: مبارک است؛ بیاور شراب را
گفتم: تو نیز مثل من از خویش خستهای؟
پلکی به هم زدی و گرفتم جواب را
بگذار با محاسبهء حال و روز خویش
آسان کنیم زحمت روز حساب را
آوَخ که ترس و واهمهء روز واپسین
از چشم مردمان نگرفتهست خواب را
آیینه را ببخش که با راستگوییاش
آزرده کرد خاطر عالیجناب را
از بس که خلق پشت نقاب ایستادهاند
باور نمیکنند منِ بینقاب را
خفاشهای قلعهء تاریک ذهن شهر
بهتر که آرزو نکنند آفتاب را
روزی یکی از این همه مظلوم در زمین
میافکند به گردن ظالم طناب را
.
#فاضل_نظری |
#اکنون |
#میراث_بندگان📓 @fazelnazarii