▪️بدینوسیله درگذشت مادربزرگ گرامیتان را به شما و خانواده محترم تسلیت عرض کرده و از خداوند منان برای آن مرحومه علو درجات و برای بازماندگان صبر خواستاریم.
🥀 بدینوسیله درگذشت مادربزرگ گرامیتان را به شما و خانواده محترم تسلیت عرض کرده و از خداوند منان برای آن مرحومه علو درجات و برای بازماندگان صبر خواستاریم.
«بهار آمد... زِ کویش سر زده خورشید و گل بیپرده میخندد به روی چهرهی سرما زمین سبز و تنت سبز و دل و دنیا همه سبز است و این دنیایِ رنگارنگ رگش خونین و پُر نبض است
و سرما میرود لرزان همه جانش پُر از اندوهِ بیمهری دلش گیرِ بهار و غصهاش بسیار و میداند بهارش با دلش قهر است
گُل و بلبل چه بیرحمانه میخندند به عشقِ نابسامانِ دلِ پیرش و میداند در این اسفند و بیجانی همه امید آن در آخرین تیر است
بهار آمد... خوش آیی ای بهارِ سبز و پُر خنده برایم تحفهای آور زِ کوی دوست کمی بویش، کمی رویش کمی از عطرِ گیسویش که دل در حسرتِ اندک نگاهی است بیمنت که بگشاید لبِ مسکوت دل را بر کمی خنده
بهار آمد... بچین هفتسینِ جانت را یکی سرخیِ لبهایش یکی سویِ دو چشمانش سلامی پُر امید بر من سلامت باشد آن جانش سبوی پُر میِ معشوق و سبزیِ دل و جانش سپردن دستِ سردت را به آن گرمیِ دستانش
«امشب حالِ دیگری دارم... ترس از گفتن ترس از شنیدن ترس از خواستن و پس زده شدن ترس از نگاهی سرد و ترس از ناگهانی رفتن... امشب دلم پرسه میزند در کوچههای با تو رفته و خیال حسرتی دارد برای آن کوچهی با تو نرفته... امشب حالم را بپرس من میگویم خوبم اما... تو باور نکن...!»
«خیالت... تنها میراثِ بهجا مانده غریبی میکند بیتو #پاییز... چمدان بهدست در راه است و دلِ مردهای در من از این فصلِ پر آشوب سخت هراسان؛ این دخترکِ دلپیر تاب نمیآورد فصلِ پُر خاطرهی نبودنت را هزارانبار خواهم مُرد بیتو، با خیالی که با هر خِشخشِ زردیِ برگ؛ یادآورند تَرِکهای این دلِ بندزده را...!»
«چه اخباری چه روزنامهای نه در صفحهی خبر خبری از تو دارند و نه در صفحهی حوادث حالِ من...! دادهام قسمت نیازمندیها بنویسند: به برگشتنت سخت نیازمندیم...!»
«کاش #پاییز بود با همان، آسمانِ ابری با همان غروبِ زودهنگامِ بغضآور آنوقت دلتنگیام را پنهان میکردم لابهلای خِشخِشِ برگها تا زیرِ پای تنهاییام فریاد بکشند نبودنت را... تو برای من عالمی بودی که رفتنت دنیایم را تهی کرد...»
«دلم که هوایی میشود همهی وجودم میشود #تو و همهی #تو میشود شعری عاشقانه در قلمِ من و قلم میچرخد میرقصد و میخشکد تا پای رفتنت را به میان نیاورد...!»
«تعبیر نکن نگاههای یواشکی را لبخندهای بیغرض را و محبتهای بیمنت را کاش نسلِ من و تو و ما عشقِ حقیقی را تجربه میکرد تا بر سَرِ هر حسِ بی سر و پایی نامِ #عشق، نمیگذاشتیم...!»
«کافهی تاریکِ شهر صندلیِ خالیِ روبهرو دودِ سیگارِ ته کشیدهی لایِ انگشتان و قهوهی یخ کردهی رویِ میز همگی، یادآورِ خاطراتی هستند که هیچوقت ساخته نشد! خاطراتی که حسرتِ بودنشان ماندنشان و خاطره شدنشان به دل ماند...!»
«دستم به قلم نمیرود... واژهها خسته شعرها فراری حتا خیالم غریبی میکند در آغوشم نه حسی مانده نه جانی برای نوشتن...! شنیده بودم کسی مرگ را بهچشم نمیبیند در این زندگی، چه بر سرم آمد که این چنین بیتابانه خستهام...؟!»
«من تمامِ احساسم را با ذرهذرهی جانم برای #تویی نوشتم که خیلی وقت است از #ما جدا شد... احساسم را در هر چاپِ روزنامهی شهر فریاد زدم شاید روزی حرفهایم خیلی اتفاقی بهدستت رسید؛ نوشتههایم بهدستِ تو که نرسید اما سبزی فروشِ محل بیتوجه به احساسم هر روز سبزیهایش را میانِ روحِ من میفروشد...!»