🔰 روایتی از دیدار با خانواده
شهید مدافع حرم،
اسماعیل غلامی یاراحمدی🖌 به قلم سامان سپهوند
🔸 رفتیم گلزار. همان اطراف چرخی زدیم. تجمع اطراف قطعه شهدای دهه کرامت، همان قطعهی بالای گلزار جلب توجه میکرد. جلوتر رفتیم. فکر کردم جمعی از علاقهمندان به
شهید و شهادت آمدهاند زیارت
شهید.
خانواده
شهید یاراحمدی در کنار مزارش بودند. زیرانداز و وسایل کامل حضوری چند ساعته را همراه آورده بودند. جلو رفتم و سلام کردم. خانمم همینطور. فاتحهای خواندیم. چند دقیقه ساکت ماندیم. بیخودی پرسیدم که همیشه میایید؟
خانمی که ظاهرش از خستگی و غم تکیده بود گفت: "بله." به خانم کناریاش که از او شکستهتر شده بود اشاره کرد و گفت: "این هم مادرش است." مادر روی یک پتو زیر پای
شهید بیرمق و لاجون نشسته بود. دستان لاغر و بیجاناش را روی سنگ قبر کشید و گفت: "نمیتونم ازش دل بکنم." همین را گفت و به جلو خیره شد. دنیا روی سرم خراب شد. نگاهش سرد و پر از غم بود. انگار چشمانش نور نداشت. انگار سالها خواب به چشمش نرفته و خسته بود.
پسر جوانی که سر و وضعاش مثل بقیه بود گفت: "ما هر روز اینجاییم. نمیتوانیم..." و حرفش را خورد.
همان خانم کنار مادر
شهید به آنطرف اشاره کرد. یک دختر جوان با یک دختر بچه دست در دست هم میدویدند. پراید سفیدی آن کنار بود. چند نفر دیگر هم پیاده شدند. گفت: "آن هم بچههای
شهید هستند." یکهو هُری دلم ریخت. مثل بچگیهایم. مثل همان وقتهایی که معلم سر کلاس اسمم را میخواند و میگفت بیا جلوی کلاس. اصلا آمادگی روبرو شدن با این همه غم و غصه را نداشتم. همیشه از روبرو شدن با بچههای کسی که از دنیای ما رفته فراری بودهام. مخصوصا اگر کم سن و سال باشند. دختر
شهید رسید. خانم همراهش گفت: "میگه بیا مثل اون موقع که با بابایی میدویدیم، تا اونجا بدوییم...." انگار تازه متوجه حضور ما شده بود کلمات آخر را آرام گفت و سلام کرد. با حرکت سر جوابش را دادم.
اونجا منظور مزار
شهید بود.
با نگاهم حرکات دختر
شهید را دنبال میکردم. نگاهش را از ما میدزدید.
مات مانده بودم. بغض داشت خفهام میکرد. من که با هرچیز بیخود و باخودی گریهام میگیرد خودم را نگه داشته بودم. گوشهی چشمی به خانمم داشتم. خودش را پشت ماسک و پَرِ چادرش قایم کرده بود. خوش به حالش در این طور موقعیتهایی میتوانست راحت اشک بریزد و سبک شود.
یک خانم جوان و یک پسر بچه به جمع اضافه شدند. پیراهن سفید پسر بین آن همه لباس مشکی توی چشم میزد. پسر بچه مدام به پرو پای خانم تازه وارد میپیچید. خانم اولی کنار مادر
شهید، خانم تازه وارد را معرفی کرد: این هم همسر
شهید.
لابد پسر پیراهن سفید هم پسر
شهید بود.
نمیدانم از کجا و چطور چند جمله از لای بغض گلویم درآوردم و گفتم: محشور....حضرت زینب...شفاعت....
داشتم خفه میشدم. سرسری خداحافظی کردیم و راه افتادیم. کمی آنطرفتر خانم مُسنتری سلام و تشکر کرد و چند قدم بعد پیرمردی همان کلمات را تکرار کرد. نمیدانم چه جواب دادم.
دیگر بغضام ترکید. تند تند راه میرفتم. میخواستم به ماشینم برسم و از آنجا دور شوم. نگاه مادر
شهید بیچارهام کرد.
#شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی#مدافعان_حرم#سامان_سپهوند🆔 @farhang_paydari🔗 صفحه فرهنگ و مطالعات پایداری را در اینستاگرام دنبال کنید.
https://www.instagram.com/p/B-zn89Ln74p/?igshid=10nq93gc5f16g