فرهنگ و مطالعات پایداری لرستان

#شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی
Канал
Логотип телеграм канала فرهنگ و مطالعات پایداری لرستان
@farhang_paydariПродвигать
76
подписчиков
103
фото
93
видео
196
ссылок
فرهنگ و مطالعات پایداری لرستان دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری انقلاب اسلامی __________________ 🔰 ارتباط با ادمین: @farhang_paydari1 . اینستاگرام: instagram.com/farhang_paydari . آپارات: aparat.com/farhang_paydari .
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 بببینید| لحظاتی از ترسیم چهره شهدای مدافع حرم لرستان

♦️ کاری از حوزه هنری لرستان، واحد هنرهای تجسمی، مرتضی یوسفیان

🔶 در دومین سالگرد شهید مدافع حرم «اسماعیل غلامی یاراحمدی» از چهار اثر نقاشی چهره‌ی شهدای مدافع حرم لرستان رونمایی می‌شود. این مراسم امشب، جمعه، ۱۴۰۰/۸/۲۸ در مصلای الغدیر خرم‌آباد و با حضور خانواده‌های معظم شهدا و عموم مردم لرستان برگزار خواهد شد.

🔰 حوزه هنری لرستان

#همه_دعوتید
#حوزه_هنری_لرستان
#شهید_ماشاالله_شمسه
#شهید_رضا_رستمی_مقدم
#شهید_قدرت_الله_عبدیانی
#شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی

🆔 @farhang_paydari
شهید ماشاءالله شمسه

🔶 سال 64، هجده ساله بود که به عنوان بسیجی عازم جبهه شد. چند ماه بعد هم جذب سپاه شد.
سال 66 با دختری از روستای خودشان ازدواج کرد اما تشکیل خانواده هم مانع رفتنش به جبهه نشد و یک هفته بعد عازم کردستان شد.
سال 67 جنگ تمام شد اما او تا سال 72 در مناطق عملیاتی خدمت کرد. ماشاءالله شمسه در جنگ ایران و عراق شهید نشد اما به گفته‌ی خانواده و همرزمانش سعی کرد مثل شهدا زندگی کند. اهمیتی که به نماز اول وقت می‌داد، مداومتش بر نماز شب، دفاعی که از مقاوم ولایت داشت، توصیه‌اش به حجاب و... او را شبیه شهدا کرده بود.
همسرش میگوید، سیاهی داعش که در سوریه و عراق پیدا شد، ماشاءالله هم مرتب پیگیر اخبار بود. بازنشسته شده بود که رفتنش به سوریه جور شد.

در وصیت نامه اش نوشته بود:
"همانطور که امام بزرگوار فرمود:
پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد. پس شما عزیزان هم در این امر کوتاهی نکنید و پشتیبان رهبر عزیز (پسر فاطمه زهرا سلام الله علیها) باشید.
عزیزان من، بنده از زمانی که تصمیم گرفتم جزء مدافعین حرم باشم به قرآن رجوع نمودم و از آن کمک خواستم که آیه ی بیست و نه سوره حج آمد و در آن تاکید شده بود به مسلمانان زمانی که به مدینه هجرت نموده اند با توجه به جنگ و ظلمی که به آنها روا شده قدم بردارند و مبارزه کنند و در پایان از همه همکارانم حلالیت میطلبم."

🔷 ماشاءالله شمسه متولد 15 فروردین 1346 در بروجرد، روز 13 فروردین سال 1394 در خان طومان سوریه به شهادت رسید. پیکرش در سوریه توسط #شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی تغسیل و در شهر بروجرد به خاک سپرده سد.


#شهید_ماشاءالله_شمسه
#شهدای_بروجرد
#شهدای_مدافع_حرم
#خان_طومان

🆔 @farhang_paydari
🔰نگاهی کوتاه به زندگی شهید اسماعیل غلامی یاراحمدی

🔸دوازدهم دی‌ماه سال ۱۳۵۹ در محل سه‌راه اسدآبادی شهر خرم‌آباد به دنیا آمد.
دوران تحصیل را در مدارس بنیادین، شهید چمران و امام خمینی گذراند.
خدمت سربازی را در لشکر ۸۴ خرم‌آباد به پایان رساند. پس از سربازی در کنار پدر کار ‌می‌کرد و مدتی بعد به عنوان مسئول کنترل کیفیت شرکت نفت خرم‌آباد مشغول به کار شد. اما مدتی نگذشت که به خاطر عدم تایید کیفیت نفت شرکت، استعفاء داد.
سال ۸۴ ازدواج کرد و بلافاصله به عنوان نیروی کادری آتش‌نشانی وارد سپاه قدس شد. مدتی بعد هم به عنوان فرماندهی آتش‌نشانی سپاه قدس منصوب شد.
سال ۹۲، زمانی که داعش در سوریه شکل گرفته بود، مأمور به مقابله با داعش و اعزام به سوریه شد و ماه‌های متوالی در مأموریت‌های مختلفی شرکت کرد.
اسماعیل مهربان و همیشه آراسته بود. مقید به صله‌ی رحم بود و نماز شبش به هیچ عنوان ترک نمی‌شد. به پدر و مادرش بسیار احترام می‌گذاشت و با تمام وجود سعی می‌کرد مادرش از هیچ چیز آزرده خاطر نباشد.
به حضرت عباس(ع) علاقه‌ی زیادی داشت و تأکید زیادی به تبعیت از رهبر انقلاب داشت.
مدتی قبل از آخرین اعزامش، با وجود تلاشی که برای اعزام داشت، رفتنش جور نمی‌شد. تا اینکه به قصد زیارت به قم رفته و وقتی که برگشته بود گفته بود که «برات رفتنش را از حضرت معصومه(س) گرفته است».
از مسئولیت‌هایش در سوریه صحبت نمی‌کرد. یک بار در جواب دخترش فاطیما، گفته بود که «سرباز حضرت زینب» است.
در سوریه کارهای مختلفی انجام می‌داد. از فرماندهان طرح عملیات بود و در شناسایی مناطق عملیاتی شرکت داشت.


اسماعیل، آخرین شهید نیروی قدس قبل از شهادت سردار سلیمانی بود که در تاریخ ۲۹ آبان ۹۸، با نام جهادی «هادی» و با زبان روزه، حین شناسایی با برخورد مستقیم خمپاره به ماشینش، به شهادت رسید.

#شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی #شهدای_مدافع_حرم
#شهدای_خرم_آباد

🆔 @farhang_paydari
🔰 روایتی از دیدار با خانواده شهید مدافع حرم، اسماعیل غلامی یاراحمدی

🖌 به قلم سامان سپهوند

🔸 رفتیم گلزار. همان اطراف چرخی زدیم. تجمع اطراف قطعه شهدای دهه کرامت، همان قطعه‌ی بالای گلزار جلب توجه می‌کرد. جلوتر رفتیم. فکر کردم جمعی از علاقه‌مندان به شهید و شهادت آمده‌اند زیارت شهید.
خانواده شهید یاراحمدی در کنار مزارش بودند. زیرانداز و وسایل کامل حضوری چند ساعته را همراه آورده بودند. جلو رفتم و سلام کردم. خانمم همین‌طور. فاتحه‌ای خواندیم. چند دقیقه ساکت ماندیم. بی‌خودی پرسیدم که همیشه میایید؟

خانمی که ظاهرش از خستگی و غم تکیده بود گفت: "بله." به خانم کناری‌اش که از او شکسته‌تر شده بود اشاره کرد و گفت: "این هم مادرش است." مادر روی یک پتو زیر پای شهید بی‌رمق و لاجون نشسته بود. دستان لاغر و بی‌جان‌اش را روی سنگ قبر کشید و گفت: "نمی‌تونم ازش دل بکنم." همین را گفت و به جلو خیره شد. دنیا روی سرم خراب شد. نگاهش سرد و پر از غم بود. انگار چشمانش نور نداشت. انگار سال‌ها خواب به چشمش نرفته و خسته بود.
پسر جوانی که سر و وضع‌اش مثل بقیه بود گفت: "ما هر روز اینجاییم. نمی‌توانیم..." و حرفش را خورد.
همان خانم کنار مادر شهید به آنطرف اشاره کرد. یک دختر جوان با یک دختر بچه دست در دست هم می‌دویدند. پراید سفیدی آن کنار بود. چند نفر دیگر هم پیاده شدند. گفت: "آن هم بچه‌های شهید هستند." یک‌هو هُری دلم ریخت. مثل بچگی‌هایم. مثل همان وقت‌هایی که معلم سر کلاس اسمم را می‌خواند و می‌گفت بیا جلوی کلاس. اصلا آمادگی روبرو شدن با این همه غم و غصه را نداشتم. همیشه از روبرو شدن با بچه‌های کسی که از دنیای ما رفته فراری بوده‌ام. مخصوصا اگر کم سن و سال باشند. دختر شهید رسید. خانم همراهش گفت: "میگه بیا مثل اون موقع که با بابایی می‌دویدیم، تا اونجا بدوییم...." انگار تازه متوجه حضور ما شده بود کلمات آخر را آرام گفت و سلام کرد. با حرکت سر جوابش را دادم.
اونجا منظور مزار شهید بود.
با نگاهم حرکات دختر شهید را دنبال می‌کردم. نگاهش را از ما می‌‌دزدید.
مات مانده بودم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. من که با هرچیز بی‌خود و باخودی گریه‌ام می‌گیرد خودم را نگه داشته بودم. گوشه‌ی چشمی به خانمم داشتم. خودش را پشت ماسک و پَرِ چادرش قایم کرده بود. خوش به حالش در این طور موقعیت‌هایی می‌توانست راحت اشک بریزد و سبک شود.
یک خانم جوان و یک پسر بچه به جمع اضافه شدند. پیراهن سفید پسر بین آن همه لباس مشکی توی چشم می‌زد. پسر بچه مدام به پرو پای خانم تازه وارد می‌پیچید. خانم اولی کنار مادر شهید، خانم تازه وارد را معرفی کرد: این هم همسر شهید.

لابد پسر پیراهن سفید هم پسر شهید بود.
نمی‌دانم از کجا و‌ چطور چند جمله از لای بغض گلویم درآوردم و گفتم: محشور....حضرت زینب...شفاعت....
داشتم خفه می‌شدم. سرسری خداحافظی کردیم و راه افتادیم. کمی آن‌طرف‌تر خانم مُسن‌تری سلام و تشکر کرد و چند قدم بعد پیرمردی همان کلمات را تکرار کرد. نمی‌دانم چه جواب دادم.
دیگر بغض‌ام ترکید. تند تند راه می‌رفتم. می‌خواستم به ماشینم برسم و از آنجا دور شوم. نگاه مادر شهید بیچاره‌ام کرد.


#شهید_اسماعیل_غلامی_یاراحمدی
#مدافعان_حرم
#سامان_سپهوند

🆔 @farhang_paydari

🔗 صفحه فرهنگ و مطالعات پایداری را در اینستاگرام دنبال کنید.

https://www.instagram.com/p/B-zn89Ln74p/?igshid=10nq93gc5f16g