🔺خاطرات کرونایی
🔺🔰خاطرات روزنوشت خانم
حدیث حیدری از خرمآباد (قسمت سوم)
با بچههای جهادی خداحافظی کردم و حسینیه را ترک کردم. اولین روز برایم راضیکننده بود. با اینکه خیاطی بلد نبودم اما همان دقایق اولیه قِلِق کار دستم آمد و مشغول شدم. بعد آن اضطراب و پریشانی روزهای گذشته فقط همراهی با جهادیها میتوانست دلم را آرام کند.
مرتضی تغییر حال و هوایم را از چهرهام خوانده بود.
_ معلومه میخوای هر روز بیای.
_ خیلی خوبه همه چیز. ولی اگه من بیام تکلیف تو چی میشه؟ از صبح تا عصر تنها میمونی.
_ نگران نباش. بعد از کار میرم توی کارهای باغ به داداشت کمک میکنم.
از چهارده فروردین حسینیهی ثارالله پاتوق جهادیون بود. بعد از یک ماه خانهنشینی به جمع دوستانم برگشته بودم. بیشترشان را میشناختم.
دو سه روز که گذشت باید کارها متمرکز میشد. سرهنگ بازگیر فرماندهی سپاه خرمآباد، مسئولیت تیم را به خانم کاکاوند سپرد. خوشحالیام تکمیل شد. خانم کاکاوند مثل همیشه با تدبیرش وظایف دوختودوز، آشپزخانه، بهداشت محیط، پذیرایی، انبار وسایل و ثبت سفارشات را بین بچهها تقسیم کرد. من که از همان روز اول پشت چرخ سردوز جا خوش کردم، همانجا هم ماندم.
تقسیم وظایف کمی خیالم را از بابت رعایت بهداشت محیط راحت کرد، چون خانم میرعالی در اولین فرصت سر تا پای آشپزخانه را شست. به شوخی گفتم:
_ خانم میرعالی دستت درد نکنه حالا من میتونم با خیال راحت چایی بخورم.
اما هنوز دستکش و ماسک نپوشیدن چند نفر آزارم میداد. اگرچه بهداشت محیط رعایت میشد و تبسنجی و ضدعفونی ادامه داشت. من هر روز با ماسک فیلتردار و تجهیزات کامل، کارم را انجام میدادم.
چند روز اول که گذشت تصمیم گرفتم مسیر خانه تا حسینیه را پیاده بروم. این کار انگیزهام را بیشتر میکرد. دیدن طراوت و سبزی بهار مرا بیش از پیش متوجه لطف خدا میکرد تا امید از دسترفتهام را بازیابم. ذکر استغفار و طلب عافیت برای اعضای خانوادهام از دریاچهی کیو تا حسینیه از لبم نمیافتاد. فکر کردم شاید ناسپاسیام موجب شده به این بلا دچار شوم.
بعضی وقتها وسط سردوز کردن ماسکها نخ میپیچید و چرخ گیر میکرد. من هم میرفتم سراغ آقای دارابی که بیاید و چرخ را تعمیر کند. با اکراه قبول میکرد اما به جایش غر میزد.
_ شما که بلد نیستید چرا پشت چرخ مینشینید؟
دست از کار که میکشیدم. در سکوت به کارگاه نگاه میکردم. یاد سکانسی از فیلم ویلاییها افتادم که زنها در یک فضای سربسته لباسهای خونی شهدا و رزمندگان را میشستند و صلوات میفرستادند. من که آن روزها را ندیدهام اما صحنهی فیلم برایم تداعی شد.
🔻ادامه دارد...
#خاطرات_کرونایی#حدیث_حیدری #قهرمانان_سلامت#جهادگران_سلامت #کرونا_را_شکست_میدهیم #خرم_آباد #فرهنگ_و_مطالعات_پایداری_لرستان🆔 @farhang_paydari