Смотреть в Telegram
همین آخر هفته که گذشت دعوت شده بودیم تولدِ دخترِ دوستم. کادو خریدیم. یک کارت تبریک هم گرفتیم که روی آن بنویسیم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بچسبانیم گَلِ کادو. وظیفه‌ی نوشتن پیام تبریک هم افتاد گردن من. چرا؟ چون به اشتباه شهرت خوش‌خطی را با خودم یدک می‌کشم. توی ذهنم با خودم قرار گذاشتم تا بنویسم «فلانیِ عزیز، تولدت مبارک» و بعد هم دو سه پاراگراف نظم و نثر و حدیث و آیه بنویسم و آرزوهای درخشان بکنم و الخ. نگران بودم که نکند این مثنوی هفتاد من روی کارت جا نشود و مجبور بشوم یک ورق آ-چهار هم الصاق کنم به کارت. پروژه را شروع کردم. چهار کلمه‌ی اول را نوشتم. عینِ عزیز شبیه به همه‌ی حروف بود الا عین. کلمه‌ی تولدت، کج و زشت شد. کاف مبارک را به نامبارک‌ترین شکل ممکن نوشتم. فاصله‌ی بین کلمات از هیچ قاعده‌ای پیروی نمی‌کرد. انگار یکی موقع سواری گرفتن از ترن هوایی پارک ارم کارت را نوشته است. بدخط و شلخته و بی‌ریخت مثل سربازان طالبان. همین شد که پروژه را با همین چهار کلمه و یک علامت تعجب در آخرِ آن تمام کردم. علامت تعجبی که واقعا از خط بد من تعجب کرده بود. خیلی هم خودم را نمی‌توانم ملامت کنم. هجده سال است که مهاجرت کرده‌ام و یادم نیست که آخرین بار کی با قلم، فارسی نوشته‌ام. قبلا لااقل محبور بودم که گوشه‌ی روزنامه را پاره کنم و اسم و تلفنم را بنویسم رویش و بدهم دست فرشتگان روی زمین. یا نامه بنویسم و بزنم به تابلوی اعلانات ساختمان که مثلا «آقای صادقی لطفا آشغال‌هات رو از طبقه سوم پرت نکن توی کوچه». یا برای رییس محترم شعبه‌ی فلان بانک فرم افتتاح حساب را پر کنم جهت باز کردن تنها حساب خالی شهر. اما حالا چی؟ هیچ. قبلا کلاس خطاطی می‌رفتم. همین‌جا نوشته بودم که سیزده چهارده ساله بودم که پدرم یک چیزی انگار در طالعم دیده بود و تصمیم گرفته بود که خطاط شوم. که البته آن‌جا عاشق بهاره شدم و کلا موضوعیت کلاس از سمت خوشنویسی رفت سمت بوسیدگی. بعدها که آمدیم تهران باز هوس خطاطی زد به سرم و رفتم شدم شاگرد آقای رضوانی که دکان قاب‌سازی داشت. دکان که نه. یک زیر پله بود برِ خیابان ستارخان که هشتاد درصدش پرشده بود با قاب عکس و بیست درصدش هم با میز و صندلی و خودِ آقای رضوانی. یک صندلی برای من می‌گذاشت توی پیاده‌رو، دمِ در دکان (همان زیرپله). می‌نشستم آن‌جا، زیر دست و پای آدم‌های پیاده و موتوری‌ها و وانت‌هایی که برای خالی کردن بارشان باید می‌آمدند توی پیاده‌رو. همان‌جا قلم می‌زدم و کاف و عین و الف را تمرین می‌کردم. که خب، دو ماه بعد رضوانی دکانش را بست و رفت شاهرود. خلاصه فهمیدم که دست‌خطِ فارسی‌ام رو به اضمحلال است. اگر بخواهم دراماتیک نگاهش کنم باید بنویسم که بخشی از هویتم در حال لرزیدن و فرو ریختن است. اما دراماتیک نگاهش نمی‌کنم و فقط می‌گویم که دست‌خطم رو به زوال است و باید کاری برایش بکنم. یادم هست که دوران پارینه‌سنگی یک چیزی بود به نام پِن‌پَل. ترجمه‌اش کرده بودند دوست مکاتبه‌ای. که آدم‌ها به آدم‌های ناشناس دیگر نامه می‌فرستادند جهت یادگیری زبان و فرهنگ و آیین. من هم این کار را کرده بودم. چند بار نامه فرستادم که هیچ وقت جوابی دریافت نکردم. احتمالا یا طرف مقابل اصلا نفهمیده چی نوشتم. یا اصلا زندگی یک نوجوانِ اهوازی که بیشتر از پل‌سفید و لیدا و بیتا و شلنگ‌آباد حرفی برای گفتن ندارد، جذابیتی براش نداشته است. گشادی پستچی هم ممکن است دخیل بوده باشد که البته در این موضوع دخول نکنیم بهتر است. شاید الان راهکار درست این باشد که آدم ناشناسی را پیدا کنم و برایش به فارسی نامه بنویسم و پست کنم. به همان روش پارینه‌سنگی. برایش روزمرگی‌هایم را بنویسم. که امروز صبح بیدار شدم و فلان کردم و فلان دیدم و فلان خوردم. البته زندگی کارمندی من جای چندان تنوعی در نامه‌ها باقی نمی‌گذارد و تکراری خواهند بود. مثل مشق‌های تنبیهی که آدم را مجبور می‌کردند صد بار از روی جمله‌ی غلط بنویسد تا به غلط کردن بیفتد. اما نه. برای بهاره نامه می‌نویسم و بهش می‌گویم که چطور جلوی میرعماد شدن من سد شده است. یا برای مهندس خندان نامه می‌نویسم و دلایل مهاجرتم را برایش با خط خوب می‌نویسم و حتما اسم خودش را می‌گذارم برای اولین دلیل. یا برای راننده تاکسی‌ای که با ماشین پدرم کوبیدیم بهش و وقتی پیاده شد اول پرسید «چیزیتون‌ نشد که؟» تازه مقصر هم ما بودیم. برای تمام آدم‌هایی که حضور کوتاه اما تاثیرگذاری در زندگی‌ام داشته‌اند نامه می‌نویسم. آن‌قدر کوتاه که فرصت نکرده‌ام بهشان بگویم از این تاثیرگذاری. چه خوب و چه بد. این بهترین راه برای نجات این هویت رو به اضمحلال است. #فهیم_عطار @fahimattar
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств