آن جمعهصبح که قرار بود از خانهی کوچهی هشتم اسبابکشی کنیم و برویم چهار کوچه بالاتر. که من و پدرم سوار پیکان سفید شدیم و رفتیم سر فلکهیدوم آریاشهر. که کارگر پیدا کنیم تا تیر و تختهها را جابجا کنند. آنجایی که کارگرها مثل مورچههای دور قند، انبوه شدند دور پیکان و سرهایشان را از هر چهار پنجره آوردند داخل. که پرسیدند کارگر میخواهید؟ که بابا هنوز نگفته بود آره، درهای ماشین باز شد و شش نفر روی صندلی عقب خرماچین شدند. مثل شش پرانتزِ بازِ کنار هم. حتی دو نفر در جلو را باز کردند و خیز برداشتند که بشینند روی پای من. که بابا تشر زد بهشان «پدرآمرزیدهها، اسباب کاخ ناصرالدین شاه رو نمیخواهید بکشید... دو نفر کافیه». که مجبور شدیم لاغرها را به زور پیاده کنیم و فقط دو تا با بنیه با خودمان ببریم. که عدالت در آنجمعه معنی نداشت. که بابا وانت یکی را قرض کرد تا اسبابها را با آن جابجا کنیم. ده بار وانت را پر کردیم و از هشتم رفتیم به خانهی جدید. که من سر ظهر رفتم کبابی مددی و پنج پرس کوبیده خریدم با برنج. بی دوغ که چرتمان نگیرد. که کفشهایشان را درآوردند تا کباب بخورند. که جورابهایشان سوراخ بود و پاها بوی جنازهی گاو ده روز مانده کنار جادهی سوسنگرد را میداد. که تا پنج عصر اسباب کشیدن کش آمد. که کارگرها برای بریدن این کش، اسباب را مثل زنی که چمدان شوهر خیانتکارش را از پنجره پرت کند بیرون، پرت میکردند توی وانت. که سری آخر وانت پر شد و یک مبل جا نشد. که کارگرها قانعمان کردند تا آن را ببندیم بالای همهی وسایل. که بابا گفت: «میافته» و کارگر گفت با طناب میبندیمش. و بستند همانطور که عیسی را به صلیب بستند. بعد جای یکی از کارگرها نشد و چرید بالا و نشست روی مبل مصلوب. که بهش گفتیم نترس یواش میرانیم. که بابا هم یواش راند اما فیزیک کار خودش را کرد. بلوار گلاب را که دور زدیم، گریز از مرکز دست کارگر را گرفت و پرتش کرد توی خیابان وسط شمشادها. که مبل هم افتاد روی کارگر. که کارگر سالم ماند اما پایهی مبل شکست. که خدا را شکر کردم. هم بابت اینکه پای کارگر نشکست و هم بابت اینکه من راننده نبودم. که اگر بودم حتما مقبرهام در بلوار گلاب بنا میشد. که به خیر گذشت. که شب مادرم-تاج سرم- یک چیزی سر دستی درست کرد و داد کارگرها ببرند برای شامشان. که ما هم خوردیم. که لای اسباب ریخته شدهوسط اتاق پذیرایی بساط چای راه انداختیم و با شیرینی خانه خوردیم. که بابا زد پشت کمرم و گفت خسته شدی مرد. که همانجا لای اسبابها خوابیدیم.
من دلم برای آنجمعه واقعا تنگ شده است.
#فهیم_عطار
@fahimattar