من غلامِ خوشیهای کوچک و کوتاه هستم. البته قلبا دوست داشتم تا به وجود شادیهای بزرگ با ماندگاری دائمی و قلههای بلند باور میداشتم. اما چون خیلی وقت است که ایمانم را به اورست و کلیمانجارو از دست دادهام، به همین تپههای کوتوله و کوهان شتر کفایت میکنم. همین خوشیهای دم دستی. شوق قیمه. شوق قهوه. شوق خریدن کفش با پنجاه درصد تخفیف پاییزی. شوق شستن ماشینم که شبیه به تانک بازگشته از جنگ قادسیه شده است. از همین شادیهایی که مثل ادکلنهای تقلبیای که سرِ میدان فردوسی میفروشند و ماندگاریشان از دم در خانه است تا بیست دقیقه مانده به دیدنِ دلبر سر قرار. همین قدر کوتاه.
چرا برویم جای دور. همین زیرزمین خانهی ما. فضای عجیبی است. پنجره ندارد و وقتی لامپها خاموش باشند، مثل سیاهچالههای فضایی آنقدر تاریک میشود که حتی خفاش هم راه خودش را پیدا نمیکند. از آنطرف چهار تا لامپ روی سقف دارد که وقتی روشن میشوند، از شدت نور عنبیه چشم آدم را جر میدهند. هر کس که این خانه را ساخته، احتمالا برنامه داشته تا زیرزمین را تغییر کاربری بدهد به اتاق عمل قلب باز. یا تاریکی مطلق یا نور مطلق. من از صفر و یک بدم میآید. من طیف دوست دارم. همین شد که رفتم یک دیمر خریدم. دیمر چیه؟ همین کلیدهایی که با آن میشود نور خروجی لامپ را تنظیم کرد. یک دیمر خریدم و زدم جای کلید برق. حالا میتوانم نور را تنظیم کنم. از تاریکی سیاهچالگی تا وضعیت بیابانهای سمنان زیر نور ماه کامل، تا فضای رستورانهای کمنورِ بابِ شام خوردن با لیلای زندگی. تا نور مطلق و تجربهی زندگی روی خورشید. این دیمر خوشی کوچکی است که این روزها تجربهاش میکنم. نور و حس فضای زیرزمین را میتوانم با حال دلم تنظیم کنم. چه وقتهایی که دلم مثل آسمان ژاپن آفتابی است و چه وقتهایی که مثل آسمان لندن ابری است.
اصلا من به طیف اعتقاد دارم و از منطق صفر و یک خوف میکنم. قدیمها خانوادهی ما در خصوص تعریف خیر و شر کاملا صفر و یک بود. هر پسری که دوستدختر اختیار میکرد، محور شرارت بود. یا اگر برای الکل، مصرفی به غیر از آمپول زدن داشت، خودِ خودِ شرارت بود. آدمها یا هابیل بودند یا قابیل. در این جهانِ سیاه و سفید هیچ آمیبی در منطقهی خاکستری نمیتوانست زندگی کند. هر آدم وضو گرفتهای با یک قطره اوره، چراغش خاموش میشد و از سمتِ طهارت به ورطهی نجاست میافتاد. به همین راحتی. درست مثل چراغ زیرزمین خانهی ما قبل از دیمر.
طیف خیلی خوب است. مخصوصا برای من که نه تاریکی زیاد را دوست دارم و نه روشنی زیاد را. آدمهای اطرافم را هم همینطوری انتخاب میکنم. از آدمهایی که پلیدِ مطلقند، هراس دارم و دور ازشان میمانم تا خواب آشفته نبینم. آدمهای قدیس هم که مثل بوم سفید و نقاشی نشدهاند و سفیدیشان حوصله را سر میبرند. کلا یک چیزی وسط طیف خوب است. یک بوم که خط افق داشته باشد و یک خورشید در حال طلوع و یک کشتی شکسته و چهار پرندهی سرگردان در آسمان و اینها. یک چیزی کشیده شده باشد. ولو شده خرابههای چغازنبیل. من نه با آلکاپون میتوانم سر کنم و نه با اسقف رم.
پرت شدیم از موضوع. بله آقا. خوشیهای کوچک. داشتیم از خوشیهای کوچک میگفتیم. از زیرزمین که حالا از زیر یوغِ نور مطلق و تاریکی مطلق نجات پیدا کرده است. همین مطلقِ بیروح و ناسازگار که قدرت بیناییام را نابود میکرد. در عوض الان دیمر دارم. بسته به حال دل، فضا را روشن و تاریک میکنم. روشن برای مطالعه. کم نور برای نوشیدن با آوای زندگی. کمی تاریکتر برای بوسیدن. تاریکترتر برای خوابیدن. روشنتر برای بیدار شدن. من زندگی روی طیف را دوست دارم. سیال بودن روی محور خیر و شر و دوری کردن از خیر مطلق و شر مطلق.
#فهیم_عطار
@fahimattar