کنار تختخوابی که هر شب روی آن میخوابم یک پنجره هست رو به خیابان. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم، تیر برق شهرداری را میبینم و یک چراغ آویزان از آن که شبها روشن میشود. زرد است. نور چراغ را میگویم. هر شب روی پهلوی راستم میخوابم و سرم را روی سمت خنک بالش میگذارم و خیالپردازی میکنم که مثلا یکهو یک عمهی ندیده پیدا میکنم که اشرافزادهای اسکاتلندی است و حالا مرده و وارث اموالش شدهام. یا مثلا قادر به سفر در زمانم و میروم قدیمو به چند زن باردارِ مشخص چند گالن زعفران میخورانم تا سرنوشت تاریخ عوض شود. لای این خیالپردازیها هم خیرهمیمانم به چراغ شهرداری تا خواب من را ببرد. شبهای بارانی یا مهآلود مخروط روشنی زیرش شکل میگیرد. شبهای مهتابی نورش کمتر میشود. شبهایی که ماه نیست، میشود ملکهی چهارچوب پنجره. اما هفتهی پیش زارت لامپش سوخت. تا الان هم هیچ کس از شهرداری نیامده تا عوضش کند. این یک سال گذشته بهش عادت کردهبودم. حالا فقدان و جای خالیاش روی دلم سنگینی میکند. من در برابر احساس فقدان، آدم ضعیفی هستم و نمیتوانم آن را کنترل کنم. حتی جای خالی یک لامپ دویست وات .
یک دوستی دارم که برعکس من، سرگرمیاش فقدان است. مثلا اسمش نادر است. هر وقت کسی میآید خانهاش و همانطور که در حال معاشرت و نوشیدن و الخ هستند، یک عکس از مهمان و فضای مهمانی میگیرد. فردا که مهمانش رفت، از همان زاویه یک عکس هم از جای خالیاش میگیرد. دو عکس مثل هم، یکی با مهمان و دومی در فقدان مهمان. دو تا عکس را کنار هم میگذارد توی آلبوم. سالهاست که دارد این کار را میکند و یک آلبوم کلفت درست کرده و اسمش را گذاشته مجموعهی فقدان. یک مازوخیست به تمام معنی. یک فصل بزرگ از این آلبوم هم مربوط میشود به مهشید. دوست دخترش که حالا دو سالی میشود که دیگر نیست. از تمام جاهایی که مهشید حضور داشته، یک عکس بدون او هم گرفته است. مهشیدی که با پیژامهی سبز روی کاناپه ولو شده زیر نور آباژور با گیلاس شرابی توی دستش و دارد به چیزی که در کتاب توی دستش دیده، لبخند میزند. توی عکس کناری، همان کاناپه است و گیلاس خالی و آباژور و حتی همان کتاب که یک جایی از آن روزی بامزه بوده است. فقط مهشید نیست و به جای آن نور اریب خورشید است که از پنجره تابیده روی کاناپه. فقدان مهشید. خب این چه کاری است مرد؟ بازی با جای خالی؟
امروز همینها را به یک رفیق عزیزتر از جان گفتم. در واقع رفیقم اینها را یه یادم آورد. گفت که دیروز یک جدایی را تجربه کرده و در حال کشتی گرفتن با فقدان است. اما این رفیقم مثل نادر نیست. برعکس، تمام نشانههای حضور را پاک میکند. لیوان چای آخرین صبحانه که رد کمرنگ رژ لب صورتیای روی آن مانده و قاشق و چنگالی که ضربدری روی هم تلنبار شدهاند. شستن. خشک کردن. توی کابینت گذاشتن و در را بستن. برگرداندن صندلیها به حالت قبل از حضور. پنجرهها را باز کردن تا سوز پاییز بوی عطر را با خودش ببرد آنور شهر. در واقع مثل قاتلی عمل میکند که تکتک اثرهای جرم را میخواهد پاک کند تا ردی از حضور در آنجا باقی نماند. این را خودش گفت. من و رفیقم مثل هم هستیم. ما با فقدان فقط در خیالمان میتوانیم بازی کنیم. نه در جهان واقعی. بر عکس نادر. نادر اگر کارگردان بود، حتما از آنهایی میشد که مثلا دوست داشت صدای خندهی بچهها را روی تصویر یک پارک متروک و خالی در زمستان بگذارد. حضور در برابر فقدان. اما اگر من کارگردان بودم اصلا پارک نمیرفتم. مینشستم روبروی یک دیوار سفید که نه حضور را منعکس میکند و نه فقدان را. فقدان فقط در ذهن من قابل افسار کردن است. پایش را بگذارد بیرون، با اولین جفتک دودمان را به باد میدهد. حتی اگر این نشانه در جهان بیرون بخواهد هستهی زردآلویی باشد که شب قبل از فقدان خورده شده باشد.
خلاصه لامپ شهرداری سوخته است و چون من مثل نادر نیستم، یک هفته است روی پهلوی راستم نمیخوابم و پهلوی چپم افتخار تحمل سنگینی بدنم را دارد. با اینکه خوابیدن روی پهلوی چپ نفسم را تنگ میکند. اما بهتر از این است که خیره بمانم به قاب پنجرهی تاریک تا خوابم ببرد و خواب لامپ سوخته ببینم. به هر حال هر کسی یک روش برای مبارزه با فقدان دارد. روش من و رفیقم هم پاک کردن هر اثر جرمی است که یادآور حضور باشد. صبح زنگ میزنم به شهرداری. بهشان میگویم که لامپ سوخته و فقدانش دارد نفس من را تنگمیکند. امیدوارم منظورم را بفهمند. والا.
#فهیم_عطار
@fahimattar