این یک خاطره را بگویم و بروم. نزدیک به نیم قرن پیش، میخواستم با یکی از دخترهای دانشکدهی مکانیک دوست بشوم. من هیچوقت راهکار مناسب برای دوست شدن با دخترها و نشستن بر مسند پادشاهیِ قلبشان را یاد نگرفتهام. اینکه از کدام در وارد بشوم و سوار کدام اسب سفید بشوم و چطور صدایم را مثل یک عاشق دلخسته از حوالی پانکراس بدهم بیرون که دلشان را بلرزانم. اینها برای من از شخم زدن چهل هکتار زمین بایر-حوالی کوتعبداله- هم سختتر بود. معالوصف عزمم را جزم کردم تا دختر دانشکدهی مکانیک را گرفتار خودم کنم. فقط یک کار از دستم برمیآمد. آخرین روز ترم، یک نامهی عاشقانه-حماسی برایش بنویسم و شمارهی تلفن خانهی اهواز را پانویس کنم و توی خیابان جلفا-همان جا که ماتیز را پارک میکرد- بدهم دستش. بعد جلدی سوار قطار بشوم و بروم اهواز. بشینم روبروی تلفن قرمز توی اطاق پذیرایی و تمام تابستان زل بزنم بهش و منتظر بمانم تا عاشقم بشود و زنگ بزند بهم. دو ماهی روی این نقشه و نامه کار کردم. تمام سلولهای خاکستری و سفید و سیاه مغزم را به کار انداختم و دو صفحه برایش نامه نوشتم. رومئو و مجنون و خسرو باید جلوی این نامه لنگ میانداختند. طوری که خودم هم آن را میخواندم، عاشق خودم میشدم. روز آخر ترم، برگهی امتحان فلان را تحویل دکتر شجاعی دادم و مقتدارانه رفتم زیر درخت چنار آن طرف خیابان جلفا ایستادم تا رقمزنندهی آیندهی درخشانِ من، امتحانش را تمام کند و بیاید سوار ماتیز بشود و من نامه را بدهم بهش و خلاص. توی خیالم، تا بیاید، سه بار تا مراسم حنابندان و ماه عسل رفتم و برگشتم. بالاخره آمد. اما تنها نیامد. با یکی از پسرهای الدنگ دانشکده برق آمد. خوش و خرم سوار ماتیز شدند و از روی سفرهی عقد ما رد شدند و رفتند. من ماندم یک نامهی نخوانده. همانجا پارهاش کردم و ریختم توی جوی آب خیابان جلفا و رفتم میدان راهآهن و قطار و الخ. بدون تلفن قرمز.
حالا بعد از نیم قرن، از همهی ماجرا، فقط به آن نامه فکر میکنم. نامههای نخوانده و به مقصد نرسیده برای من از قرمهسبزی و انگور یاقوتی هم جذابترند. سالها پیش داشتم مراسم گلدن گلوب را تماشا میکردم و اسپیلبرگ کاندیدای بهترین کارگردان شده بود. که خب انتخاب نشد و یکی دیگر که یادم نیست کی بود، شد بهترین کارگردان. آن لحظه من فقط یک فکر به ذهنم رسید. فکر کردم که اسپیلبرگ شب قبلش لابد یک یادداشت آماده کرده و گذاشته توی جیبش که اگر برنده شد، آن را پشت میکروفون بخواند. مثلا در آن از همه تشکر کند و بگوید رمز موفقیتش توکل به خدا بوده و کمک والدین و دود چراغ. اما حالا که برنده نشده، کاغذ یادداشت همانطور تا شده ماند ته جیب کت سیاهش. لابد از سالن که زده بیرون، یادداشت را بیرون آورده و جرش داده و ریخته توی جوی آب جلفای ایالات متحده. چی نوشته بود؟ خدا میداند.
چقدر حیف که ایننامهها قبل از خوانده شدن، پاره میشوند. یادداشتی که یک نفر مینویسدشان تا سر وقت موعدش آن را بخواند. ولی وقت موعدش نمیآید. یا یکی با ماتیز از رویش رد میشود. مثل نامههایی که سربازها برای معشوقشان مینویسند و میگذارند توی جیب بغلشان. اما قبل از فرستادن، از غیب تیر میخورد توی همان جیب بغل و نامه و قلب طرف را شرحهشرحه میکند. این یادداشتها برای آیندهای قشنگ نوشته شدهاند. آیندهی قشنگی که هیچوقت رخ نمیدهد. این یادداشتها بعد از منقضی شدنشان، خواندنیتر هم هستند. نگارهای هستند از آیندهای که میشد رقم بخورد اما رقم نخورد. آلترناتیو محقق نشده. به نظرم باید یک آرشیو درست کنیم و نامههای ته جوی آب خیابان جلفا را جمع کنیم و بخوانیمشان و ببینم دنیا چه رنگهای دیگری میتوانست به خودش ببیند که ندیده است. والا.
#فهیم_عطار
@fahimattar