حضرت یار..... شبِ من باش، با آغوشی بلند و باز...... سکوت باشد "من باشم و تو باشی و عشق هرم نفسهایت به روی لبان تشنهام نغمهیِ زندگی بخواند اصلا میدانی؟ "تو که باشی شب از نفس می افتد".....
بايد، شب بيايد تا خانه را، از عطر تنت، پر کنم ! تو را، به مشام بکشم، تا عشق، در لايه لايه ی رگ هايم ، تند شود...! آن وقت، دوست داشتنت ، بی اتفاق، زيبا می شود ...!
اینجا، بعضی ها زندگی نمی کنند، مسابقه ی دو گذاشته اند. می خواهند به هدفی که در افق دوردست است برسند و درحالی که نفسشان به شماره افتاده، می دوند و زیبایی های اطراف خود را نمی بینند. آن وقت روزی می رسد که پیر و فرسوده هستند و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف، برایشان بی تفاوت است ...