#داستانهای_قرآنیداستان قرآنی حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه
و آله وسلم
#قسمت_سی_و_دومعلی ( ع ) گفت : سومین خواهشم آن است که پیاده شوی تا با یکدیگر بجنگیم . زیرا من پیاده هستم .
💠عمرو بن عبدود با یک جستن ، از اسب پیاده شد
و در حالی که از قوت قلب
و صراحت لهجه علی ( ع ) خشمگین بود ، به سوی او شتافت
و شمشیر خود را بر سرش فرود آورد .
┄┅┅┄┅┄ ┄
🍃🌸🍃┄┅┄ ┅ ┅┄ ┄┅┅┄┅┄ ┄
🍃🌸🍃┄┅┄ ┅ ┅┄
💠 این ضربت آنچنان سهمگین بود که سپر از هم درید
و مقداری از سر علی ( ع ) را شکافت .
💠علی ( ع ) بدون فوت وقت ، زخم سر خود را برق آسا بست
و پیش از آنکه فرصت حمله مجدد به عمرو داده شود ، با یک ضربه شمشیر پاهای او را قطع کرد .
┄┅┅┄┅┄ ┄
🍃🌸🍃┄┅┄ ┅ ┅┄
┄┅┅┄┅┄ ┄
🍃🌸🍃┄┅┄ ┅ ┅┄
💠تنه سنگین عمرو بن عبدود باشدت بر زمین افتاد . گرد
و غباری غلیظ آن نقطه میدان را فراگرفت . بطوری که هیچیک از دو حریف دیده نمیشدند . آنچه اکثریت مردم احتمال می دادند ، پیروزی عمروبن عبدود
و کشته شدن علی ( ع ) بود .
┄┅┅┄┅┄ ┄
🍃🌸🍃┄┅┄ ┅ ┅┄
┄┅┅┄┅┄ ┄
🍃🌸🍃┄┅┄ ┅ ┅┄
💠سکوتی پر حیرت بر دو سپاه مسلط گشته
و همه در انتظار نتیجه جنگ بودند . لحظه ای به این صورت گذشت . ولی ناگهان ندای الله اکبر در دشت
و بیابان طنین انداخت . این ندا ، ندای علی ع بود .
ادامه داستان درقسمت بعد ..
💚کانال عشق فقط خدا
💚@eshgekhodayi