یک روز پاییزی
در خیالِ نوشتن پاره شعری ظلمت شب را به روشنی روز گره میزنی. با بوی نمناک خاک بر میخیزی. چکاوکی لابه لای شاخسار میرقصد.
سایه بر دیوار مینشیند. باغچه دل چرکین است.
یک سو لرزشِ ملایم شاخهها بر دل سختِ دیوار را میبینی. در سوی دیگر طنین پر پر زدنِ دسته جمعی گنجشکان که چون موجِ یکنواختی صبح را متلاطم میسازد، تو را میشوراند. گنجشکی با شیرجهای در چالهی آباندودِ باغچه سُر میخورد. سینهی خاکستریاش را در آب میشوید و ارزنی در دهان با لمس باران بر پرهایش روی شاخهها میپرد. ازدحامی از برگها پناهگاهش میشود و لب به ستایش اجتماعِ آنها میگشاید.
گنجشک دیگری با جهشی تیز برگها را میتکاند و سقوط آزادِ قطرات را در بسترِ نرمِ خاک تماشا میکند. جیک جیک وار، پله پله ایوان را بالا میآید و بیهراس تا نزدیکی در قدم میزند و بر میگردد.
عطش زمین فرو مینشیند. نسیم ملایمی بر تنِ درخت میپیچد، شاخهها را میتاباند و قلوه گِلها را در دامنِ باغچه جابهجا میکند. ساعتی گذشته است. آسمان دوباره در حال لشکرکشی است. تیپی از ابرهای سربفام خورشید را محاصره میکنند. تیرباران میآغازد. چکه چکههای ناودان در کوچه، سیلگونه راه میافتد. خبری از آواز گنجشکان نیست. میبارد و میبارد. خروار خروار غبار را میشوید و میشوید.
ساعتی دیگر سپری میشود. انگشتانِ نازکِ خورشید را میبینی که پر صلابت، مشتهای گره خوردهی ابرها را میگشاید. بر چشمانشان میتابد و نور میپاشد و صفهای منظم سپاهیان را متلاشی میسازد.
آواز چکاوک دوباره میآغازد. سایه از روی دیوار پر میکشد. باغچه اکنون دست و رویی شسته است.
✍عفت عزیزی مهر
تمرین شعر