چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد رفتیم بازار واسه خرید..🛍 من دوتا شال خریدم... یکیش #شال_سبز بود که چند بار هم پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت: خانومی، اون شال سبزت رو میدیش به من؟😌🙄 حس خوبے به من میده😊 شما #سیدی و وقتے این شال سبز شما هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم💚 گفتم:آره که میشه...😊
گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد وشد شال گردنش تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هم هـمون شال دور گردنش بود که بعد #شهادت برام آوردن...💔😭
روز آماده شدن حلقههای ازدواجمون، گفت «باید کمے منتظر بمونیم تا آماده بشه!🙄 گفتم «آماده است دیگه،منتظر موندن نداره!😬 حلقهها رو داده بود تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A"
اول اسم هردومون روی هر دو حلقه حک شد😍💞 خیلی اهل ذوق بود😌 سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه✍🏻نه ساده! واقعاً از من هم که یه خانوم ام، بیشتر ذوق داشت😍☺️
سالگرد ازدواجمان بود 💞 فکر نمے کردم که یادش باشد ؛ داشت توے زیرزمین خانه کار مے کرد 😊... مغرب شد ... با همان لباس خاکے و گچے❤️ رفت بیرون ؛ و با دسته گل و شیرینے برگشت 💐🍰
🔹 گفتم ... «تو این طورے با این سر و وضع رفتے شیرینے فروشے😳 !؟»
🔸گفت: «چه اشکالے داره؟ سالگرد ازدواجـــــمونه ❣ 🌺نباید گل و شیرینے مے گرفتم😊؟!»
🔹گفتم : «وقتاے دیگه اگه خط اتوے لباست مے شکست، حاضر نبودے برے بیرون ! » 🔸گفت : «آره، اما اگه مے خواستم لباس عوض کنم، شیرینے فروشے تعطیل مے شد 🌱💕🌱
مثل دفعه هاے قبل زنگ زد گفت که دارد میرود💔 لحن آرامش هنوز توی گوشم هست توی دلم خالی شد😔 از اینکه گفـت دارد میرود.
این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت.😢 گفتم: کے بر میگردے؟!🙄 بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشـه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله🙂
همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقـل یک ربعے حرف میزدیم
اما ایندفعه مکالمهمان خیلی کوتاه بود؛😞 یک دقیقه یا کـمتر شاید.☹️ حتی نگذاشت مثل همیشـه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!»