#داستان_زندگی_شهیدمهدےخراسانے قسمت چهاردهم
#خوشبخت_ترین_زن_دنیا...
یه روز تماس گرفت و گفت:
مأموریتی پیش اومده که باس بره و کلی عذر خواهی بابت اين كه شب تنهامون میذاره...
😔بغضمو خوردم و گفتم :
امیر هست،تنها نیستیم، مراقب خودت باش...
❤سعی کردم متوجه بغضم نشه ولی هر وقت از هم دور میشدیم زندگی واسم میشد بی معنی...
💔اون روز امیر هم مدام گریه میکرد...
انگار که دلتنگ باباش بود و شبش نمیخوابید...
😭حدودای ۵ صبح خوابم برد صبح که پا شدم دیدم آقا مهدی کنار امیر خوابیده...!
خیلی خوشحال شدم سفره صبحونه رو حاضر میکردم که هر دوشون بیدار شدن...
صورتمو کج و کوله کردم و با خنده گفتم:
"شما مگه مأموریت نبودی مرررد...؟
❤"
گفت :
"قرار بود صبح برگردیم کارا که تموم شد بقیه موندن ولی من اجازه گرفتم و برگشتم...
😌دلم نیومد تنهاتون بذارم، دلم واقعاً تنگ شده بود...
❤وقتی رسیدم و دیدم چطور کنار بچه بیهوش شدی کلی شرمندت شدم...
😓بغلش کردم که سر و صداش بیدارت نکنه نمازمو که خوندم سوپو گرم کردم که بخوره...
دیدم انگار از منم گرسنه تره فهمیدم اذیتت کرده و شام هم نخورده...
❤تو بغلم خوابش برد منم همونجا کنارش خوابیدم...
😴نگاشو به چشام دوخت و دستامو تو دستاش بوسیدشون و گفت...
"ببخش خانومی ، حلالم کن این همه سختی بهت دادم ولی کنارم موندی و کمکم کردی...
😔ازت ممنونم...
❤"
حرفاش مثه همیشه ساده بود اما از عمق جونش عجیب مینشست به دلم...
💕همین چیزاش بود که منو دیوونه ش کرده بود...
اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم:
"من کنار تو
خوشبخت ترین زن دنیام آقا مهدی...
💕(همسر شهید مهدی خراسانی)
.
#ادامه_دارد...
دختــ
💞ـران زهــرایی
پســـران علـ
💞ــوی
💞 @dokhtarane_afif