📚داستان های جالب وجذاب📚

#پری_جادویی
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,55 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚سه داستان کوتاه طنز بخوانید👇

❤️داستان اول

#آرزوی_پادشاه

پادشاهی بود که بر تمامی آسیا و آفریقا و اروپا حکومت می کرد اما کچل بود.
این ناراحتش می کرد. درخت نادر و سبزی را پیدا کردند که هرکس تمام برگهایش را می خورد می توانست آرزویی بکند که بر آورده می شد. پادشاه تمام برگها را در سه هفته خورد.

بعد که خواست آرزو بکند دید که پر پشتی موهایش آرزوی کمی است. مدتی دو دل بود. آرزو کرد تمام مردم کشورش کچل شوند. 


❤️داستان دوم

#اعتماد_اساتید

”تعدادی استاد دانشگاه را به فرودگاه دعوت کردند و آنها را در هواپیمایی نشاندند.
وقتی درهای هواپیما را بستند، از بلندگو اعلام شد: این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست!

وقتی اساتید محترم این خبر را شنیدند، همه از دم اقدام به فرار کردند!
همه با عجله به سمت در خروجی می‌دویدند، به جز یک استاد که خیلی ریلکس نشسته بود.
از او پرسیدند: چرا نشستی؟ نگو که نمی‌ترسی!

استاد با خونسردی گفت:
اگر این هواپیما ساخت دانشجوهای من است که شک دارم پرواز بکند، تازه اگر روشن شود.“


❤️داستان سوم

#پری_جادویی

یک زوج انگلیسی در اوایل شصت سالگی، در یک رستوران کوچک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
ناگهان یک پری کوچولوی قشنگ سر میزشان ظاهر شد و گفت: چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادار ماندید، هر کدامتان می‌توانید یک آرزو بکنید.
خانم گفت: من می‌خواهم به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادویی‌اش را تکان داد و دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می‌افته، بنابراین، خیلی متأسفم عزیزم ولی آرزوی من این است که همسری سی سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعاً ناامید شده بودند ولی آرزو، آرزو است دیگر…
پری چوب جادویی‌اش را چرخاند و آقا نود ساله شد!
خانم تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگر همسر من نیستی پیرمرد!
مرد با چشمانی گریان به دنبال همسرش با پشتی خمیده می‌دوید و می‌گفت: من عاشقتم…

📚😍😍داستان های جالب و جذاب 😍😍📚

https://t.center/dokhtaran_b