📚داستان های جالب وجذاب📚

#قسمت37
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت37

احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمی‌تونستن حرف بزنن فقط گریه می‌کردن...
✍🏼عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست ولی توجه نمی‌کرد برادرم با دستاش اشکاش رو پاک می‌کرد ولی خودش داشت گریه می‌کرد نمی‌تونست حرفی بزنه زن عموم از هم جداشون کرد که گریه نکنن کاکم سرش رو گذاشت رو ران مادرم گریه می‌کرد مادرم از اون بدتر بود....با خواهر بزرگم از بغلشون کردم گریه امونموم رو بریده بود احسان داشت اروم تر می‌شد گفت مادر جان بخدا دلم برات یه ذره شده قوربونت برم بسه گریه نکن...
☕️براش چایی و خرما گذاشت ولی بازم مادرم اروم نمی‌شد گفت مادر دوست داری برم دیگه هیچ وقت منو نبینی...؟ مادرم گفت نه بخدا گفت پس قوربونت برم بسه دیگه گریه نکن....
عموم رو پتو نشسته بود بلند شد محکم پتو رو از زیر عموم کشید گفت مادر جان بلند شو روی این بشین گفت نه پسرم نمی‌خوام... گفت نه بخدا می‌دونم که به فرش چندصد شانه خونت نمی‌رسه ولی باید رو این بشینی ؛ برای مادرم خرما آورد دانه‌هاش رو در می‌آورد به زور می‌داد به مادرم که بخوره...
مادرم گفت چرا پشتت رو کردی به مردا گفت مادر مردی نمی‌بینم... همه به هم نگاه می‌کردن عموم گفت احسان پسرم حالت خوبه ؟ همه بهش سلام کردن مادرم گفت چرا جواب شون رو نمیدی عیبه؟ گفت و علیک عموم گفت پاشو بریم خونه....
ولی هیچ جوابی نمی‌داد مادرم گفت بیا بریم خونه ؛ گفت مادر جان خونم اینجاست خوشت نمیاد کوچیکه؟ مادر جان بخدا هر شب مهمون دارم مادرم گفت الهی قوربون خودت و مهمونات برم چیزی براش میزاری بخورن؟
خندید گفت نه مادر جان چیزی نمی‌خورن من قرآن می‌خونم اونا هم گوش میدن خدا برام مهمون می‌فرسته تا دیر وقت من خوابم می‌بره اونا هم میرن....✍🏼گفت سر چه کاری منو با اون وضعیت بیرون کردید؟ مگه من چیکار کرده بودم...؟ عموم گفت هرچی بوده تمام شده رفته... گفت نه بخدا باید جواب منو بدید عموم گفت به من ببخشون هر چی بوده تمام شده.... کاکم عصبانی شد گفت تمام شده رفت؟ فقط همین؟ می‌دانید چه به من گذشته تو این مدت اگر این نامردا همدیگر رو دعوت می‌کردن برای من بوقلمون سر می‌بوریدن من مثل گداها تو این شهر این کوچه آن کوچه می‌گشتم بخدا از اینا ناراحت نیستم هر چی بوده تقدیر خدا بوده فقط همیشه یه چیز منو ناراحت می‌کرد اونم اینکه اون موقع که کفر خدا رو می‌کردم اینا چرا چیزی بهم نگفتن منو نزدن بیرونم نکردن...!؟!
☝️🏼بخدا تا جواب منو ندید دیگه هیچ حرفی باهاتون ندارم برید بیرون..
مادرم عیبه گفت مادر ولشون کن توروخدا لیاقتشون همینه عموم هر کاری کرد باهاشون نرفت بعد از ظهر عموم و پدرم با یه ماموستا آمدن داداشم عصبانی شد گفت مگه من زنم قهر کرده باشم رفتید ریش سفید آوردید ؟ ماموستا شروع کرد به حرف زدن برادرم گفت من یه سوال پرسیدم جوابش رو می‌خوام...
هر حرفی زد نمیام ، رفتن شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان...
😳گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام مادر قسم خوردم دیگه نیام... شب بعدش باز نماز خوند مادرم گفت بیا استراحت کن خسته میشی ؛ گفت مادر اون موقع که کفر خدا رو می‌کردم خسته نمی‌شدم حالا خسته بشم....
✍🏼صبحش باز پدرم و عموم با یه ماموستای دیگه آمدن ماموستا ازش خواست که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن ماموستا رفت مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟
برادرم گه استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت بخدا هرگز نمی‌زارم زن داداش مگه چی شده؟
گفت می‌خوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمی‌گردم...

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b