📚داستان های جالب وجذاب📚

#قسمت36
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,54 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت36

✍🏼رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون می‌ترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت می‌رفت تو حیاط قدم می‌زد دعا می‌کرد پدرم از اون بدتر شده بود... زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو می‌خوابوند مادرم یه دفعه از خواب پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم...
روز بعدش رفتم پیش کاکم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایه‌ها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر می‌گردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه می‌شدم همه عموهام و دایی‌هام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که مردا تو هال عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت...
😔گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید...
😭تمام بدن شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم می‌دادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط می‌گفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت می‌خواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن می‌گفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه می‌کردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده...
نمی‌تونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه می‌کردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ کجاست چیزی نگفتم گفت ای‌کاش می‌دونستم کجاست به پدرم می‌گفتم...
😏گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من می‌دونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش می‌کنید گفت بخدا قسم دیگه نمی‌زارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیر زمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش....
✍🏼عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست...
مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه....
🔹شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه می‌کنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش رسیدیم ؛ در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد...😒گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری می‌کردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمی‌کنه...
☺️مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمی‌خوای رو مادرت درو باز کنی😍..؟احسان در رو باز کرد

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b