📚داستان های جالب وجذاب📚

#قسمت35
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست

#قسمت35

زن عموم گفت میگن امسال چند نفر تو سرما مُردن سر مرز برای کولبری رفته بودن...
😔گفت خدا نگه دار احسان باشه از خدا میخوام اون طوریش نشه... مادرم شنید گفت احسان کجاست زن عموم گفت نمی‌دونم بخدا مادرم گفت نه شنیدم راجب احسان حرف می‌زدید گفت چیزی نیست بخواب گفت باید بهم بگی مادرم نمی‌دونست که کولبری می‌کند آنقدر اصرار کرد زن عموم گفت خواهر میگن احسان داره کولبری می‌کنه ولی همه مرز ها رو گشتن دنبالش پیداش نکردن...
مادرم گفت خاک برسرم پسر من کولبری میکنه؟؟؟ بلند شد زن عموم گفت کجا گفت ولم کن میرم بیارمش شروع کرد به گریه کردن.....
😔هر کاری کردیم مادرم آروم نشد گفتم مادر بخدا من احسان رو دیدم این لباسی که برات آوردم رو اون بهم داده حالش خوبه... ولی باور نمی‌کرد می‌گفت داری دروغ میگی میرم دنبالش... به پدرم و عموهام زنگ زدیم اومدن عموم گفت چرا بهش گفتید کولبری می‌کند؟ گفت زن داداش بخدا اونجا نیست همه مرزها رو دنبالش گشتیم ولی نبود مادرم دست بردار نبود می‌گفت میرم دنبالش حاضر شدیم رفتیم شهر مرزی تو راه فقط گریه می‌کرد می‌گفت آخه پسرم رو چه به کولبری؟ آنقدر نگران بود و هواسش نبود می‌گفت ماشین رو نگهدارید پیاده میرم این ماشین منو نمیرسه....سبحان الله
😔میگفت دستم بشکنه چرا براش غذا نیاوردم لباساش رو یادم رفت زن عموم آرامش می‌کرد رسیدیم شهر مرزی تو شهر برفی نمونده بود ولی گفتن باید با ماشین تویوتا برید سواری با سواری نمیشه سخته رفتیم مرز سراغش رو از هر کی می‌گرفتیم نمی‌شناختن...
😭مادرم آنقدر گریه کرد که همه دورمون رو گرفتن گفت خودم میرم بالا میدونم اونجاست تو اون برف از کوه‌ها بالا می‌رفت اروم و قرار نداشت نشست رو برفا گریه می‌کرد می‌گفت پسرم احسانم کجاست؟ بیا فدات بشم الهی... هرکی می‌رسید می‌گفت بخدا ندیدمش ولی برای مادرم نگران می‌شد همه براش نگران بودن نمی‌تونستیم آرومش کنیم آنقدر گریه کرد که بی‌هوش شد بردیمش بیمارستان بهش سرم زدن بازم اونجا هم اروم نمی‌شد می‌گفت احسان رو برام بیارید به زور عموم آوردیمش خونه صبحش بردیمش پیش دکتر خودش گفت والله کاری از من بر نمیاد نباید ناراحت بشه دورو برش باید اروم باشه...
آوردیمش خونه آنقدر گریه می کرد که دیگه اشکی براش نمونده بود روز به روز بدتر میشد به چند روز برادرم به زنگ زد گفت بیا فلان جا کارت دارم تنها بیا...
✍🏼رفتم تا دیدمش گریه کردم گفتم کاکه تور خدا برگرد گفت چی شده؟ گفتم مادر فهمیده که تو مرز کار می‌کنی خیییلی ناراحته... گریه کرد گفت چیکار کنم آخه نمی‌تونست حرف بزنه به خاطر گریش بعد گفت بیا بریم کارت دارم رفتیم...
تو یه کوچه تو یه زیر زمین در رو باز کرد گفت این وسایل امانت مردم پیش من است اگر من مُردم یا طوریم شد به این شماره زنگ بزن این امانت هارو بهشون پس بده...
🤔گفتم چی هست‌؟ گفت اون آقا تو بانه مغازه داره همونی که بارشو آوردم الان باهاش کار می‌کنم اینار و بهم داده که بفروشم و سودش مال من و پول وسایل بهش میدم... دیدم وسایل خانگی بود خیلی خوشحال شدم گفت از لطف خدا سود خوبی داره...یه پکنیک و ماهی تابه کوچک داشت رو زمینش هم یه موکت و یه پتو پهن کرده بود گفت بشین امروز نهار مهمون خودمی... تخم مرغ درست کرد گفت این دفعه نشد اگر دفعه بعد بیایی یه غذای خوب برات درست می‌کنم..‌
گفتم کاکه چی درست می‌کنی گفت برات املت درست می‌کنم باهم می‌خندیدیم بعد از چند ساعت گفت حالا برو مواظب مادر باش نزار ناراحت باشه... گفتم بخدا خیلی حالش بده گفت توکل به خدا چیزی نمیشه ان شاءالله... گفتم تا کی میخوای این طوری زندگی کنی؟ گفت همیشه بخدا دیگه هیچ طایفه‌ای ندارم قسم خوردم که هیچ وقت برنگردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمی‌زنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخدا گفت باشه برو دیر وقته....

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b