📚داستان های جالب وجذاب📚

#روزگار_تلخ
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚داستان های جالب وجذاب📚
#روزگار_‌تلخ #قسمت8 اومدم سر خونه و زندگیم گفتم حیفه دوتا بچه هام گناه دارن سعی میکنم بخاطر اون طفل های معصوم بسازم... 20ساله که شدم تازه داشتم به خودم میومدم و فهمیدم که من به رابطه جنسی نیاز دارم ولی دیگه فایده نداشت شوهرم کاری کرد که ازش متنفر بودم شبا…
#روزگار_تلخ

#قسمت‌پـایــانـی

تو این 8سال غصه که خوردم
الانم که بچه هام ازم جداشدن ولی خب بعضی وقتا میبینمشون تو یه روستاییم،
دیگه جونی بهم نمونده بود نزاشتم پس بیفتم خدا هم دست منو گرفت پیگیر کارگاه حوله بافی شدم اول دو کلاس 10نفره واسه آموزش گذاشتیم و بعدش کارگاه زدم کارم ایجاد شد و زیاد بهم سخت نگذشت دو سه تا وام برداشتم خونه درست کردم واسه خودم و فعلا خداروشکر مشکل مالی ندارم ولی بیشترین ضربه رو پسر بزرگم خورد 😔خداما رو ببخشه💔
بااین ازدواجم نه تنها مهریه‌م نگرفتم بلکه دو تابچه رو اسیر کردم دوم اینکه از آدم محجبه تبدیل شدم به یه کسی که لاتی بودن و آزادی رو انتخاب کرده میدونم کارم اشتباه بوده ولی همش به فکر انتقام بودم لج میکردم باهمه...
ای کااااااااااااااااااش همون اول حرف همه رو زیر پا میزاشتم و طلاق میگرفتم این بیشتر واسه کسایی هست که به پول و آبرو وحرف مردم اهمیت میدن
از مردم عزیز تنها خواهشی که دارم اینه تو قیدو بند پول و ارث و حرف بزرگ خاندان و آبرو وفامیل و مهریه بالا دختراشون شوهر ندن هیچ چیز غیر از خوشبختی دوست داشتن نمیتونه پایه و اساس یه زندگی خوب باشه هیچ چیز حتی وجود بهترین ها بجز علاقه و محبت بین دوطرف
من هیچ علاقه ای به پول و طلا وخونه نداشتم و ندارم فقط یه آرامش میخواستم همین😔
من که خبر نداشتم ازدواج یعنی چی و همسرم منو برای اولین بار به زور بغل کرد و حال منو از خودش بهم زد شاید اگه میومد میرفتیم پیش مشاور کم کم میتونستم اون حس تو وجودم ایجاد کنم ولی اون با اینکارعوض ایجاد لذت حس تنفر تو وجودم کاشت
واسه منی که 14ساله بودم نمیدونستم چی به چیه یهو وارد رابطه شدم ضربه محکم بود تمام احساسم شکســـ💔ـــت
همیشه خودم نفرین میکنم کاش خجالت میزاشتم کنار و یه کم ازبقیه یاد میگرفتم به دخترهای الان حسودیم میشه که همه چیو میدونن🙈 ولی من نتونستم تو سن 14سالگی اونم با محرم خودم لذت ببرم ،شوهرم منو فقط اذیت میکرد و گرنه که بود و نبودم یکی بود براش بارها تجربه کرده بودم وقتی عصبانی میشد زیاد کتکم میزد
خداوند خودش تو قرآن گفته
(ازجنس شما کسانی آفریدم که در کنارشان آرامش بگیرید)
نه اینکه عزادارشین کنارش😔
تقاضا دارم از مردم بفهمین حواستون باشه ازدواج با عشق قبول کنید دلم میخواد جیغ بکشم و بگم بفهمیییییییییییییین
پدر و مادرها بخاطر الله به بچه هاتون زود شوهر ندین یا اگه بچتون به سن ازدواج‌ رسیده چه دختر چه پسر بهشون بگین دلیل ازدواج چیه شرایطش چیه بگین چه کاری لازمه واسه همسرش بکنه منکه اون زمان فقط یه حرف میشنیدم
« دختر زشته بفهمه این حرفارو»
وندونستن این چیزا باعث میشه که دوطرف بعد متوجه شدن دچار مشکل های جدی بشن ای کاش قدیمیا یه ذره فکرشون بازتر بود.




📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#روزگار_تلخ #قسمت7 با به دنیا اومدن پسر دومم انگار خدا بهم مژده داده بود اینقد خوشحال بودم که احساس میکردم خودم تازه متولد شدم بی هیچ غم و غصه ای زندگیمو میگذروندم روز به روز حالم بهتر میشد خبری ام از شوهرم نبود آخه تو جماعت نمیتونستیم باهاش در ارتباط باشیم…
#روزگار_‌تلخ

#قسمت8

اومدم سر خونه و زندگیم گفتم حیفه دوتا بچه هام گناه دارن سعی میکنم بخاطر اون طفل های معصوم بسازم...

20ساله که شدم تازه داشتم به خودم میومدم و فهمیدم که من به رابطه جنسی نیاز دارم ولی دیگه فایده نداشت شوهرم کاری کرد که ازش متنفر بودم شبا اذیت میشدم حالم بد بود ولی نمیتونستم اونو کنارخودم ببینم چند بار ادعای خودکشی کردم ولی ازخدا ترسیدم و هزاران بار ادعای خلافای بزرگ میگفتم قاچاق فروشی کنم بلکه منو اعدام کنن و هر فکری که به نظرتون برسه رو کردم🤦🏻‍♀

🕊از عقد مجددم6 ماه گذشت دیگه کشش نداشتم پسر دومم هم حالا شده بود 1سال ونیم
انگار داشتم تو اون خونه عذاب میدیدم
دوستام دیگه تو منطقمون دعا نویسی نزاشته بودن سراغ هرچی دعانویس تومنطقه بود دعا میگرفتن واسم که خوب شم🙁یکم که بهتر میشدم
یه مدت بعدش باز همون آش و همون کاسه
از نصیحت کردن و پادرمیونی مردمم خسته شده بودم...

دلیل اینکه نمیتونستم طلاق بگیرم😔این بود که اگه خودم ادعای طلاق میکردم مهریه بهم نمیرسید و این خانوادم نگران میکرد من از ترس نرسیدن مهریه و شوهرم از ترس دادن مهریه از طلاق فرار میکردیم😢دنبال راه حل بودم تصمیم آخرم گرفتم
رفتم پیش عالم و گفتم یا طلاقم بگیرید یا خودکشی میکنم یک گزینه باید انتخاب بشه❗️گفتم مهریم میبخشم هییییچی نمیخوام فقط #طلاق
اونجا بود که دیگه همه ساکت شدن....
دیگه پیگیر طلاق از طریق قانون شدم با کلی کتک که از خودش و خانوادم خوردم طلاقم گرفتم...
کارای طلاق انجام شد و خلاص شدم هرچند غم انگیز بود ولی حس پرنده ای داشتم که از قفس آزاد شده...
چون من بدون مهریه از خونه‌ شوهر سابقم اومدم نفقه هم نمیداد هیچی هم نداشتم اولش بچه هام دست خودم بودن
ولی یک ماه بعدطلاق خبر ازدواج همسر سابقم تو روستا پیچید هـــه😏
ازدواج که کرد اومد دنبال بچه ها که اونارو ببره پیش خودش پسربزرگم همون شب و دومی رو هم 20روز بعدش ازم گرفت و دیگه نشد شیر بخوره منم که روحیم افتضاح شده بود ، برای بردن بچه ها زیاد سخت نگرفتم چون واقعا شرایطم سخت بود و خونه پدرم که خودم احساس سرباری و اضافی میکردم داشتن دوتا بچه بدون درآمد مالی سخت بود واسم

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#روزگار_تلخ #قسمت6 9ماهم بود و کم کم درد زایمان اومد سراغم یه شب که خیلی دردم شدید بود مجبور شدم پسرم بزارم پیش آبجیم منو پدر و مادرم رفتیم قاین بیمارستان... تو مسیر بودیم که گوشیم زنگ خورد آبجیم بود گفت که پسرم خیلی بی قراری میکنه پسرم اینقد داد میزد…
#روزگار_تلخ

#قسمت7

با به دنیا اومدن پسر دومم انگار خدا بهم مژده داده بود اینقد خوشحال بودم که احساس میکردم خودم تازه متولد شدم بی هیچ غم و غصه ای زندگیمو میگذروندم روز به روز حالم بهتر میشد خبری ام از شوهرم نبود آخه تو جماعت نمیتونستیم باهاش در ارتباط باشیم اونم خبری نمیداد از خودش، تا اینکه یک ماه گذشت و سر وکله‌ش پیدا شد 😦
شنیدم تومسجد هست و قراره بیاد خونه وااااای قلبم داشت ازحلقم میزد بیرون😥 از استرس تب کردم کلا پس افتادم همه نگران شده بودن ولی مادرم میدونست که دلیل حال بدم بخاطر تنفر از شوهرمه اون شب به اندازه هزار شب بر من گذشت خیلی ناامید بودم
دلم گرفته بود😞
شوهرم سه روز هم تو مسجد بود گفتن باید اونجا بمونن دیگه این سه روز اندازه سه سال از عمرم کم کرد به مادرم گفتم دیگه نمیرم خونش همین الان طلاقم میگیرم ولی کسی گوشم نداد شوهرمم طلاقم نمیداد چون دلیلیم واسه طلاق نداشتم که به دادگاه برم بابام وسایلام برد خونه خودم منم رفتم😔 شوهرم اومد خونه خیلی سرد احوال پرسی کرد و بچه هارو بوسید و یه چای خورد و رفت😳
دیگه تا عصر اون روز نیومد خونه
شبش که اومد حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم اصلا خوشم نمیومد اصلا...
بااینکه من از شوهرم بدم میومد اونم اصلا رفتار سردشو تغییر نمیداد که من وابستش بشم انگار نه انگار زنش بودم هیچ محبتی ازش نمیدیدم روز به روز فاصلمون از هم بیشتر میشد 6ماه از به دنیا اومدن پسر دومم گذشت این 6ماه رو هر طور شد بزور تحمل کردم بعدش رفتم پیش عالم روستامون بهش گفتم من فقط طلاق میخوام هرچقد دلیل خواستن گفتم دلیلی ندارم فقط نمیخوامش واقعا نمیدونم چرا اینقد تنفر داشتم دیگه گفتن خودتون میدونید زیاد نصیحت کردن فایده نداشت من دلم راضی نمیشد(من میگم نمیخواستمش شاید شما خیلی ساده گذرکنین ولی عجیب نخواستنی بود) درحدی که داشت کارم به روانپزشک میرسید هرچی میگذشت تنفرم بیشتر میشد جوری که دیگه بچه هام که همه زندگیم بودن داشتن از چشمم میفتادن😔
تحمل زندگی سخت بود واسم

دیگه هر جور بود با اصرار زیاد تونستم دو طلاق ازش بگیرم😍
طلاق سوم رو گفتن سه ماه دیگه
سه ماه نشده بود که با پا درمیونی بزرگای فامیل قبل ازسه ماه دوباره با یه عقد منو برگردوند خونم .
از همون دوران نامزدیم که طلاق میخواستم خانوادم فقط از ترس آبروشون نمیزاشتن طلاق بگیرم در صورتی که اونموقع آبرومون شاید پیش مردم میرفت ولی الان آبروم پیش خدا رفت دوتا بچه اسیر شدن روحیه من پیر شد قلبم شکست و هزارتا بلای دیگه حرف مردم هم رو همه این دردها💔

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#روزگار_تلخ #قسمت5 تو این مدت که میرفتم قاین بچم هیچ تغییری نکرده بود ازحرکت افتاده بود و نمیتونست تکون بخوره شد یه نی نی کوچولوی ضعیف😢تموم فامیلام ناامیدم میکردن که بچه ات خوب نمیشه ادامه ندین و بیخیال شین دریغ ازیه حرکت کوچیک که حداقل دلم خوش شه هیچ عکس…
#روزگار_تلخ

#قسمت6

9ماهم بود و کم کم درد زایمان اومد سراغم یه شب که خیلی دردم شدید بود مجبور شدم پسرم بزارم پیش آبجیم منو پدر و مادرم رفتیم قاین بیمارستان...
تو مسیر بودیم که گوشیم زنگ خورد آبجیم بود گفت که پسرم خیلی بی قراری میکنه پسرم اینقد داد میزد و گریه میکرد که حساب نداشت دیگه طاقت گریه‌ش رو نداشتم قطع کردم ، رسیدیم بیمارستان و به یه دلایلی دکترم گفت باید عمل بشی
اتاق عمل آماده کردن
ساعت2 شب منو سزارین کردن و پسر نازخوشکلم به دنیا اومد😍
ساعت های4 صبح بود انتقال دادن به بخش خیلی درد داشتم جای عملم میسوخت
پاهام تکون نمیخورد بی حس بودن
بازم گوشیم زنگ خورد آبجیم شمارمو برای پسرم میگرفت پسرم هنوز گریه میکرد😔 آبجیم گفت دیشب تا صبح بس گریه کرده هرچی خورده را رو بالا آورده نمیدونست چیکارش کنه بهم میگفت سریع خودتو مرخص کن و بیا دیگه طاقت نداشتم میترسیدم پسرم زهرترک شه از دوریم 😢

با مادرم صحبت کردم اونم رفت پیش دکتر ازش خواست مرخصم کنن ولی دکتر گفت پاهای دخترت هنوز بی حسه اگه میتونه راه بره ،ببریدش
مادرم اومد بهم گفت
منم نمیتونستم راه برم ولی هر طور شد دیگه به جون پاهام افتادم یه کم حس داشت ولی خب میترسیدم راه برم
زخممم درد داشت ولی هرجور بود خودم کشوندم پایین از تخت و با وجود سرگیجه و حالت تهوع شدید دو قدم راه رفتم خودم به تخت میگرفتم از ساعت 10الی12 آهسته آهسته راه میرفتم تا اینکه خودم رسوندم به پذیرش و ازشون خواستم با رضایت خودم مرخصم کنن اولش گیردادن ولی سر و صدا کردم قبول کردن وساعت 4عصر کارای ترخیصم تمام شد و راهی روستا شدم با وجود اینکه هنوز سرگیجه و درد ...داشتم

تو راه به دست اندازها که میرسیدیم همش گریه میکردم چون دردم شدید میشد آخه گرمی هوا هم بدجور زخمم ناکارکرده بود
تا اینکه رسیدیم خونه و پسرم اومد بغلم😍مث این فیلم هندی های غم انگیز شده بود خخخخ وااای پسر عزیزم هردو باهم گریه میکردیم همون یه روز که ندیدمش خیلی دلتنگش بودم ولی الان 2ساله هنوز درست حسابی بغلش نکردم😔

#ادامه‌‌دارد‌ان‌شا‌ء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#روزگار_تلخ #قسمت4 هزار درو زدم تا راه حل پیدا کنم نشد هرراهی میرفتم به بن بست«کتک»میرسیدم از همه اعضای محارم فامیل بخصوص داییم کمک میخواستم حرفشون این بود بچه بیارن خوب میشن و غافل‌ ازینکه زندگیم تغییر که نکرد هیچ زندگی بچه هامم نابود شد. ناگفته نماند…
#روزگار_تلخ

#قسمت5

تو این مدت که میرفتم قاین بچم هیچ تغییری نکرده بود ازحرکت افتاده بود و نمیتونست تکون بخوره شد یه نی نی کوچولوی ضعیف😢تموم فامیلام ناامیدم میکردن که بچه ات خوب نمیشه ادامه ندین و بیخیال شین دریغ ازیه حرکت کوچیک که حداقل دلم خوش شه هیچ عکس العملی تو بچم ندیدم که بفهمم امیدی هست😔همه بجای امید دادن بیشتر ناامیدم میکردن باعث میشدن حال خرابم بدتر بشه ولی من دلم روشن بود میدونستم الله جان تنهام نمیزاره...
یه روز رفتم دیدن دخترعمم مشغول صحبت کردن بودیم یهویی دیدم بچم داره چهاردست و پا میره 😳واییی بال دراوردم انگار معجزه شد از خوشحالی فقط اشکام میریخت😍
بعد ازون، گیر دادم به شوهرم که باید بریم شهر زندگی کنیم تا راحت تر بچم درمان شه شوهرمم قبول کرد
رفتیم خواف و اونجا همه چی فراهم بود الحمدلله
یه مدت بعدش پسرم کم کم به راه افتاد ازون موقع به بعد دکتر گفت ببرش مهد بردمش مهد خودم تو خونه تنها میشدم تااینکه به دکترش گفتم من وقتی بچم میره مهدکودک تنهام و سختمه
بنده خدا باهمکارش هماهنگ کرد و منو به عنوان منشی بهش معرفی کرد خدا ازش راضی باشه خیلی کمکم کرد زندگیم خوب بود بچم بهتر شده بود
دیگه برای درمانش میبردیمش تهران شوهرم کار ثابت داشت خیلی خوب بود و پسرمم از همه نظر عالی بود دیگه مشکلی نداشت سالم بود که تصمیم گرفتم بچه دومم باردارشم🙂
قبل تصمیم فکر طلاق توسرم بود ولی گفتم بچه هام بشن دوتا هرجاباهم باشن اول خدا و بعد خودشون مراقب خودشون باشن😔
4ماهه که باردار بودم اومدیم روستا واسه زندگی اینجا دوماه خونه خودمون بودیم شد 6ماه تو این ماه سه روز رفتم جماعت تشکیل شدم بعد بهم گفته شد شوهرت میتونی 4ماه بفرستی تشکیل و منم روزچهارم که اومدم خونه شوهرم فرستادمش 4ماه جماعت شهر زاهدان
بعد ازینکه شوهرم رفت منم روزها خونه خودم میگذروندم و شب واسه خواب زنگ میزدم پدر و مادرم بیان خونم بخوابن اوایل خوب بود کم کم هوا حسابی گرم شد و قطعی آب شروع شد کلر هم به خاطر بی آبی خاموش میشد تانکر آبم خالی شده بود با شیلنگ برام آب کشیدن ازخونه همسایه ها خیییییلی سخت زندگی میکردم طاقت نداشتم دیگه تصمیم گرفتم برم خونه بابام وسایلم جمع کردم و رفتم خونه پدرم اونجا هم عذاب وجدان داشتم خجالت میکشیدم بابچم خونه پدرم (پدرم اصلا نمیگف بالاچشمت ابرو ) ولی خب خودم غصه میخوردم آخه ماه رمضان هم داشت میومد و منم خیلی درد سرداشتم بخاطر بچه دومم تحت نظر دکتر بودم باید هر هفته میرفتم قاین واسه سنوگرافی اخه میترسیدم این بچمم خدای نکرده مثل پسر بزرگم باشه هفته اول رفتم واسه سنو آزمایش ازم گرفتن واسه فرداش مجبور شدم شب رو قاین بمونم دیگه اخر افتضاحی بود😭 ولی چاره ای نبود باید میگذروندم
ماه رمضان هم شروع شد منم با دهان روزه نصف
این ماه تو راه ها بودم ماه مبارک رمضان رو به هر سختی که بود پشت سر گذروندم
یه هفته بعدش . . .

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ءالله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#روزگار_تلخ #قسمت3 شوهرم که نزاشت برم حوضه و مونده بودم تو روستا با پیشنهاد دوستام رفتم یه سر به مدرسه زدم بهم گفتن بیا تو امتحانات پایانی سالی شرکت کن منم شانسم امتحان کردم و رفتم الحمدلله قبول شدم😍 سه ماه تعطیلات رو گذروندم سال جدید رو تا نصف سال که رفتم…
#روزگار_تلخ

#قسمت4

هزار درو زدم تا راه حل پیدا کنم نشد هرراهی میرفتم به بن بست«کتک»میرسیدم از همه اعضای محارم فامیل بخصوص داییم کمک میخواستم حرفشون این بود بچه بیارن خوب میشن و غافل‌ ازینکه زندگیم تغییر که نکرد هیچ زندگی بچه هامم نابود شد.

ناگفته نماند که من تودوران مجردی نه به نامحرم نگاه میکردم و نه اجازه میدادم کسی نگام کنه دحتر باحیایی بود ولی زمان متاهلیم دیگه داشتم به لج میفتادم و کم کم میرفتم جاده خاکی...

ازاومدن بچه به خونمون شاد بودیم ولی بازم حس دوست نداشتن شوهرم اذیتم میکرد جوری که هر لحظه آرزو مرگ میکردم میگفتم بچم که 6 ماهه بشه دیگه درخواست طلاق میدم و تواین مدت هرجور شد زندگیم گذروندم بچم تپل بود وخوشگل😍تا اینکه از 6ماهگی به بعد هر روز ضعیف و ضعیف تر شد😔 جوری که دیگه اینقد لاغرشده بود که دکترای مشهد جوابش کرده بودن ازون موقع افتادیم پی دکتری وقضیه طلاقم گذاشتم واسه بعد خیلی غصه بچمو میخوردم کلا طلاق گرفتن فراموش کردم فقط دعا میکردم خدایا بچم خوب کن😭

درمان پسرم 4سال طول کشید دیگه ازین دکتر به این دکتر و ازین دعانویس به اون دعانویس آخه بعضیا میگفتن احتمالا چشم خورده یااینکه ترسیده .
من خودم به این،چیزا اعتقادی نداشتم
بازم پسرم خوب نشد،
دکترای مشهد کار درمانی داده بودن ولی میگفتن درمانش بی فایدس‌😔من همینجور پیگیر درمانش بودم هر روز ساعت 4صبح با مینیبوس روستا میرفتم قاین وساعت 12ظهر برمیگشتم ولی اینقد طول میکشید که ساعت 2 ظهر میرسیدم خونم
خیلی خسته میشدم
فردا صبحش هم همینطور تایک ماه کامل بشه تمام این ساعت از روز رو تو شهر بودم درصورتی که فقط نیم ساعت جلسه کاردرمانی طول میکشید و بقیه روز رو توی شهر آ‌واره بودم 😢

حتی یه روز اینقد خسته شده بودم که تو مسجد جامع رفتم استراحت کنم همونجا خوابیدم ازصبح تا ساعت 12که با تماس راننده بیدارشدم ...
درآمد مالی همم ضعیف بود شوهرم سرکار پول میفرستاد منم کارای دکتری پسرم رو انجام میدادم

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#روزگار_تلخ #قسمت2 از همون روزای اول عقدمون ساز مخالف نمیخوام رو زدم من اون موقع ها کلاس سوم راهنمایی بودم از یه مدت بعد عقد گریه هام شروع شد و خوراکم شد گریه به حدی که همیشه بالشتم خیس بود😔 و همش میگفتم نمیخوامش خیلی ولی کو گوش شنوا؟؟؟ وحشت داشتم میترسیدم…
#روزگار_تلخ

#قسمت3

شوهرم که نزاشت برم حوضه و مونده بودم تو روستا با پیشنهاد دوستام رفتم یه سر به مدرسه زدم بهم گفتن بیا تو امتحانات پایانی سالی شرکت کن منم شانسم امتحان کردم و رفتم الحمدلله قبول شدم😍
سه ماه تعطیلات رو گذروندم سال جدید رو تا نصف سال که رفتم بعدش ازدواج کردم 😔 یک مدت خونه پدر شوهرم زندگی میکردم ولی پدرشوهرمم ازدواج کرد من مجبور شدم تو یه اتاق که چسبیده به خونشون بود زندگی کنم تا چند سالی که خونمون درست میشد تو یه اتاق گذروندم خیلی روزای سختی داشتم

اوایل بد نبود هممون دورهم بودیم و هم اینکه احترام همدیگه رو داشتیم حتی یه بار نهار درست نکرده بودم برادر شوهرم که هم سنم بود گف وااااای الان بابام ناراحت میشه فوری بهم کمک کرد تا نهاربا همدیگه درست کردیم یادش بخیر ...
تااینکه سروکله زن پدرشوهرم پیدا شد گیر دادنهای اون به کنار خیلی بیحوصله بودم بیحال میشدم همش تااینکه فهمیدم باردارم خدا منو ببخشه وقتی فهمیدم حامله ام خیییییییلی ناراحت شدم دنیا برام سیاه شد😢 چند ماه میشد ولی خب یادمه یه بار به برادر شوهر گفتم میای واسم این بانکه آب بزاری تو خونم آخه بزرگ بود سنگین گفت میارم ولی زن پدر شوهرم سروصداش بلند شد و نزاشت بیاره انگار دشمنم بود ازمن خوشش نمیومد نمیزاشت کسی کمکم کنه😭

دیگه ازون موقع بحث و سر و صدا شروع شد هر روز یه گیر و هر روز یه حرف تا اینکه یه روز از زمستان آبگوشت گذاشتم رو چراغ و درب و قفل کردم رفتم خونه مادرم( همسایه دیوار به دیوار بودیم) ساعتای ده برگشتم دیدم رو قفل درب اتاقم یه قفل دیگه زدن😳 رفتم به پدرشوهرم گفتم قضیه ازچه قراره دیدم زنه گفت همینه دیگه😦...دیگه هرکارکردم درو باز نکرد آخر بعد ساعتای۲بعدظهر در باز کرد الحمدلله غذام نسوخته بود خیلی دلم از کاراش میگرفت قهرکردم چادر و وسایلم رو برداشتم رفتم خونه جاریم حدود یک ماه با جاریم زندگی کردم آخه شوهرامون باهم سرکاربودن حاضر نبودم برگردم خونه پدرشوهرم بعد یه مدت شوهرم خونه خودمون جمع وجور کرد و اسباب کشی کردیم خونمون از روستا دورتر بود آب وبرق نداشتیم خیلی واسم مشکل بود😢
به هرسختی بود از خونه یه بنده خدایی که خونش دورتر بود کابل انداختیم و واسه آب شیلنگ پهن میکردیم خیلی روزای سختی داشتم
دلم شکسته بود ومیترسیدم آخه اصلا کسی دور برمون زندگی نمیکرد فقط اونیکه ازخونش برق آوردیم بالاتر خونمون بود اونم پشت به خونمون بود ماهم برعکس درب خونمون رو به بیابون بود ترسنااااک 😞 ماه های اخر بارداریم بود یه هفته بیشتر نگذشت که بچم به دنیااومد یه کم حال وهوام عوض شد زندگیم کمی خوب بود نه که بگم دوست داشتم نه فقط از حالت آوارگی در اومدیم

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#روزگار_تلخ #قسمت1 السلام علیکم خدمت خواهران و برادران عزیزم.... دلم میخواست با یکی حرف بزنم تا گوشه ای از دلم رو خالی کنم تا سبک شمـ حرفهایی که میخوام بگم شاید به نظرتون چیز خاصی نباشن ولی تو دلم طوفانی به پا کردن و زندگیم به تباهی کشیده شد💔 من یه خانم…
#روزگار_تلخ

#قسمت2

از همون روزای اول عقدمون ساز مخالف نمیخوام رو زدم من اون موقع ها کلاس سوم راهنمایی بودم از یه مدت بعد عقد گریه هام شروع شد و خوراکم شد گریه به حدی که همیشه بالشتم خیس بود😔
و همش میگفتم نمیخوامش خیلی ولی کو گوش شنوا؟؟؟
وحشت داشتم میترسیدم کلا تصوراتم از ازدواج بهم خورد ذهنم آشوب بود داشتم افسرده میشدم از نامزدم بدم میومد حس میکردم دوستش ندارم نمیخواستمش ازش فراری بودم ....

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم وقتی هم دیگرو ملاقات کردیم بهش گفتم ببین من نمیخوامت دوستت ندارم اگه موافقی بیا بریم پیش یه مشاور تا یه فکری به حالمون برداره یا باعث میشه بهتر شیم یا هم جداشیم ازهم.... ولی اون اصلاااااااا حرفای من براش مهم نبودن به حرفام توجهی نمیکرد اصلا گوش نمیداد چی میگم ...

بعد یه مدت اسرار که بریم مشاور و نیومد منم تصمیم گرفتم درس ول کنم و از روستامون برم حوزه تا خوابگاهی بشم بلکه دست ازسرم برداره😢 خوانوادم چون درسم خوب بود ازینکه حوزه رو پیشنهاد دادم خوش حال شدن و قبول کردن یه روز با پدرم رفتم و کارای ثبت نامم رو کردم چنتا دیگه هم از بچه های روستا بودن اونجا دوستای زیادی پیداکردم و داشت بهم خوش میگذشت🙂 خداروشکر روز ها و ماه ها میگذشت و خبری از نامزدم نبود....

من خوشحال به زندگیم ادامه میدادم هر ماه یکی دو روز میومدم روستا پیش خانوادم و برمیگشتم حوضه...
زندگیم عالی شده بود تااینکه عمه من فوت کرد 😔و سرکله پسرش پیدا شد با فوت عمم تازه بدبختی های من شروع شد بعدش پسرش اومد دنبالم و منو باخودش آورد روستا یه مدت که گذشت گفت نمیخواد بری حوزه منم اعصابم بیشتر بهم ریخت و نشد که برم سر۶ماه برگشتم از حوزه خیلی تو ذوقم زد بااین کاراش تنفرم ازش بیشتر میشد دلخور بودم اونم انگار نه انگار 😒 هنوز امتحانات شروع نشده بود که دوستام فهمیدن برگشتم اومدن سراغم وگفتن بیا حوضه ماهم کمکت میکنیم تابتونی امتحاناتت رو پاس کنی...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b
#روزگار_تلخ

#قسمت1

السلام علیکم خدمت خواهران و برادران عزیزم....
دلم میخواست با یکی حرف بزنم تا گوشه ای از دلم رو خالی کنم تا سبک شمـ
حرفهایی که میخوام بگم شاید به نظرتون چیز خاصی نباشن ولی تو دلم طوفانی به پا کردن و زندگیم به تباهی کشیده شد💔

من یه خانم ۲۴ساله هستم در یک خانواده معمولی زندگی میکنم ( دو تا خواهریم و دو برادر من سومین فرزند خانواده هستم ) یه دختر بچه شاد شیطون بودم و البته درس خون درسم عالی بود همیشه رتبه اول میآوردم همه بخاطر درسم تشویقم میکردن 🥰

روزام میگذشت و میگذشتن تا اینکه سنم به 14رسید و کم کم سر کله خواستگارا پیدا شد🙈 منم که این چیزا زیاد برام مهم نبود بیخیال بودم
یروزی عمم اومده بود خونمون همه شاد بودن و زیادی تحویلم میگرفتن🙄 تااینکه فهمیدم عمم اومده خواستگاری برای پسرش ' واااای خیلی هیجان داشتم راستش چون عمه و دختراش دوست داشتم قبول کردم و بعد از دادن جواب قطعی پدرم منو پسر عمم عقد کردیم
ولی نمیدونستم وقتی عقد و ازدواج یعنی چی... نمیدونستم که مرد و زن باید شب کنار هم بخوابن به ولله قسم حتی فکرم هم نمیرسید که یه همچین چیزایی باشه مادرمم هیچ اطلاعی بهم نمیداد منم که بچه بودم
فکر میکردم حالا که من عروس عمم میشم همیشه با دخترعمه هام میگیم میخندیم و شادیم ولی وقتی که عقد بودیم پسر عمم ازم درخواست کرد بیاد پیشم هنوزم پی نبردم تا اینکه قضیه جدی شد وااااای خدا اون روز نیاره پس افتادم گفتم چی باید کنارت بشینم یا اینکه بهت دست بدم محاله به خودم اومده بودم دستش به دستم اتفاقی میخورد یه رشته از بدنم کشیده میشد اونوقت بود که دلم ریخت واشکام هرشب زیاد و زیادتر میشد😭...


#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b