📚داستان های جالب وجذاب📚

#جمله
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
852
ссылки
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#از_ذلت_تا_عزت

#قسمت_پنجم

🌸🍃با وجود اینکه فقط این برام مهم بود که علی فعلا پیشمه،، امــا این یه واقعیت بود باید به اخر عاقبتم فکر میکردم.....
اما شیطان بدجور ما رو غرق گناه کرده بود هردوتامون به امید اینکه اگه به هم رسیدیم توبه میکنیم....

🌸🍃خواهرای گلم من چندین و چندین بار به این نتیجه رسیدم که عـشـق #مـجـازی هیچ سرانجامی نخواهد داشت دودش فقط وفقط به چشم خودمون برمیگرده. بدجور وابسته میشیم و با تموم وجود با گفتن دروغای زیاد سعی میکنیم طرف رو هم وابسته خودمون کنیم....
اون رابطه حرام رو ترکش کن همین الان باور کن #میتونی
از این همه استرس و دلهره و عذاب نجات پیدا میکنی
دلت اروم میشه با خیال راحت میتونی تو چشای پدر و مادرت نگاه کنی
عشق مجازی هییچ سرانجام خیری نخواهد داشت خدا هیچ وقت بد مارو نمیخواد اگه ترکش کنی خدا بهتر و بهتر از اونو واست قرار میده مهم تر از همه آرومــت میکنه...🌹
خوشی و لذتی که اون لحظه تو چت کردن باهاش داری اخر و عاقبت خیلی بدی خواهت داشت
این رابطه زندگی هردوتونو ویران میکنه و بیشتر از همه #قلب و زندگــی تــو رو به تباهی و عذاب میکشونه خواهر گلم
تموم حرفایی که زدم تک تکشون سرم اومده و تجربه کردم و جــز #پشیمانی هیــچـی ندارم....

🌸🍃من همینجور در حرام خدا و لذت پوچ گناهان و البته عذاب وجدان به سر میبردم...
یکی از روزا طبق معمول گوشیمو با خودم مدرسه بردم اما زنگ عربی بود که یهو مدیر مدرسه با عصبانیت شدیدی وارد کلاس شد و دقیقا اومد بالاسرم گفت کیفتو بده منم دادم بهش و خیلی راحت و اسون گوشیمو از کیف بیرون اورد و گفت همراهم بیا...
اره دوستای گلم اینجور زندگیا~حرامات خدا~ به همین اسونی و یا با یه ~اوکی بای~ به تهش میرسه... 😌
دنبال مدیر رفتم و گفت شماره بابات چنده منم خیلی ریلکس و اروم شماره بابامو گفتم... تمام همکلاسیام راه حل و راه چاره واسم پیدا میکردن اونا بیشتر از من نگرانم بودن اما من خیلی اروم فقط و فقط یک #جمله ملکه ذهنم و قلبم شده بود... «خود کرده را تدبیر نیست»👌
اما تنها نگرانیم#پدرم بود پدری که چندین سال در این شهر آبرو و عذت و احترام داشت بخاطر رفتار های خوبش و من تمام سربلندی های بابامو اورده بودم زیر سوال فقط دعا میکردم بابام نرسه چون جرات نداشتم واقعا جرات نداشتم تو چشماش نگا کنم... 😔😔
وسایلامو جمع میکردم که دوستم اومد و گفت که یکی از دوستام منو لو داده و منم غمی نداشتم ازین که اتفاقی برام بیفتاد با اوج عصبانیت وارد کلاس اون دوستم شدم... یه دختر #محجبه و اروم به چشم خورد اما من دنبال اون دوستم میگشتم به محض دیدنش به طرفش حمله ور شدم و.... 😏
با داد و هوار بقیه و صدای بلند من مدیر مدرسه اومد و مارو از هم جدا کرد اون دختر بخاطر نجات خودش منو معرفی کرده بود.....
پدرم اومد و پروندمو تحویل گرفت و در اخرین لحظه مدیر مدرسه به در روبرومون اشاره کرد و گفت این درو میبینی.... ~کلاس نهضت سواد اموزی بود~این در کسایی توش وارد میشن که همین راهی که تو میخوای بری رفتن و الان جز پشیمانی و حسرت چیزی واسشون باقی نمونده الگوی تو باید #خواهر بزرگت باشه...
اما ماجرا تمام نشد و پدرم تو راه خونه ازم جواب تمام کارامو خواست منم دیگه خسته شده بودم از دروغ همه چیو به بابام#گفتم بابام مرد خیلی ارومی هست...
خیلی اروم انگار چیزی نشده شماره #علی رو ازم گرفت و بهش زنگ زد دو بار زنگ زد اما بر نداشت رسیدیم خونه بدون نگاه کردن به چشای مادرم و خواهرام و گفتن یک کلمه رفتم اتاقم و درو بستم...

گوشی بابام زنگ خورد اره علی بود زنگ زد بابام گوشی رو گذاشت رو پخش و بعد از کلی حرف شنیدم که توی یه پارک قرار گذاشتن هم دیگر رو ببینن...

یــک دنــیــا خــاطــره رو ســرم آوار بــود....

من همیشه یه عادت داشتم وقتی ناراحت میشدم حتی یه قطره اشک از چشام نمییومد و فقط دوست داشتم بخوابم و ازین دنیا و اتفاقایی که برام افتاده خبر نداشته باشم...
ساعت ۲بود وقتی اومدیم خونه همون لحظه خوابم برد و وقتی بیدار شدم ساعت 10:30 شب بود یکدفعه یادم اومد چه اتفاقایی برام افتاده ب زور چشامو بستم و بازم خوابیدم...

🌸🍃من یک هفته تو اتاقم بودم و فقط مادرم روی سینی غذامو میاورد وقتی من خواب بودم یا بیدار بودم و خودمو میزدم به خواب
بعد یه هفته مامانم یه روز صبح دستامو گرفت و بلندم کرد فکر نمی کنم مادرم تا به اون روز اینقد نگرانم شده بوده....
اینم یادم رفت بگم چند هفته قبل برای خواهرم خواستگار اومده بود و از هم خیلی خوششون اومده بود و قرار شد که حلقه دستش کنن خوانواده شوهر خواهرم هر روز میومدن برای اشنایی بیشتر و منم در اتاق مثل یه مرده متحرک یا زیر پتو بودم و یا به دیوار خیره شده بودم...


#ادامه_دارد_ان‌شالله...

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b