📚داستان های جالب وجذاب📚

#تهمت_ناروا_قسمت_یازدهم
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚داستان های جالب وجذاب📚
داستان📚 #تهمت_ناروا _قسمت_دهم 🌸🍃تو چشام فقط نگاه میکرد پتو را دادم کنار یا خدااااااااا قشنگ صدای تپش قلبم وخودم میشنیدم چشام سیاهی رفت دیگه چیزی نفهمیدم وقتی داشتم به هوش میومدم دوست نداشتم چشامو باز کنم دوس داشتم همه ی اینا خواب باشه وقتی چشامو باز کردم…
داستان📚

#تهمت_ناروا_قسمت_یازدهم

🌸🍃نامزدش شک کرده بود واسرار داشت تا علی حتما این هفته برگرده یک ماه از این قضیه می گذشت
ولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه

سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی از زیر لباس درست کردن وهمه رولی هنوز علی دوس نداشت کسی متوجه بشه

سعید با اوردن وسایل وپارچه دست مصنوعی باند پیچی کردن طوری که انگار دست داره ولی شکسته وگج گرفتن

ما راه افتادیم و رفتیم وقتی مادرم درو باز کرد و اون صحنه رو دید مادری که خیلی حساس بود زیاد پرسو جو نکرد همه هنگ کرده بودیم خیلی اروم بود اصلا دوس نداش راجبش حرف بزنیم گفت شکسته عیبیی نداره خوب میشه

مادر زنش خیلی غر میزد همش میگف این چه بلایی سر خودت اوردی
به خیال ما کسی متوجه نشد

علی نسبت به قبل بیشتر به نامزدش محبت میکرد

بعد از دوهفته برگشتیم پیش مادرم اینا مامانم رنگ پریده ولاغر شده بود بازم راجب دست داداشم حرفی نمیزد ولی مادر زنش گیر داده بود که باید پیشم باز کنی تا خودم ببینم

خلاصه با اصرارهاش علی اونروز خونه ی نامزدش همه چیو بهشون گفته بود اونها هم خیلی ناراحت شده بودن که چرا این مدت نگفتی فقط ازشون قول گرفته بود که فعلا مادرم چیزی نفهمه

فردای اون روز ما برگشتیم خونه ی ما بعد از رفتن ما
مادرزن علی نامردی نکرده بود و مستقیم رفته بود پیش مادرم وهمه رو بدون کم وکسری تعریف کرده بود که مادرم از هوش میره واونا به بیمارستان میرسونن به ما خبر دادن که حال مادرم خوب نیس همه چیو فهمیده ما اومدیم بیمارستان همه اونجا بودن خیلی روز بعدی بود سه تا داداشام با ابجیم،بابام همه علی وبغل کرده بودن وگریه میکردن مادرم بیست روز بیمارستان نگه داشتن به خاطر حال بدش

مادرم گفت من مطمعن بود اتفاقی افتاده به خاطر همین جراعت پرسیدن نداشتم میخواستم بی خبر بمونم شاید همه چی درست شه ولی بلاخره از اون روز که میترسیدم رسید یک روز مونده بود به تاسوعا عاشورا که مادرم ومرخص کردن اون روز خونه ی بابام غوغا بود همه گریه میکردیم وناراحت

بعد از این همه وقت اخلاق نامزد علی فرق کرده بود کم حرف شده بود وبیشتر تو خودش بود

که بابام پیشنهاد داد قرار عروسی بزارن انگارمادر زنه با سکوتش چیزی میخواست بگه علی مردی خوش تیپ وخوبی بود بابام براشون خونه ی بزرگی خریده بود داداشم وضع مالی خوبیم داشت
بابام با پدر زن علی صحبت کرده بود گفته بود

🌺 ادامه دارد...

https://t.center/dokhtaran_b