دلم کمی خدا میخواهد

#قسمت_سی_و_نهم
Канал
Логотип телеграм канала دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaПродвигать
462
подписчика
14,9 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
سلسه مباحث #انسان_موفق

برگرفته از سمینارهای دکتر فرهنگ

#قسمت_سی_و_نهم
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_سی_و_نهم


خلاصه با اصرار و التماس به سلمان توانستم بعد از ظهر با همان اتوبوس اسرای عراقی که کار تخلیه ی اطلاعات آنها توسط بچه های خودی به پایان رسیده بود با کمی جابجایی با آقای سید مسعود حسین نژاد که با یک ژ3 روبه روی اسرای عراقی ایستاده بود کنار سلمان که راننده بود بنشینم و راهی آبادان شوم. سلمان در مسیر اهواز – آبادان مرا آماده ی برخورد با صحنه های دلخراش بسیاری می کرد. برایم از کوچه های پرخاطره می گفت که حالا بمباران شده بودند. از شهر که پر از زخمی و غبارآلود بود. گوش هایم انگار سنگین شده بودند هر چی می گفت می گفتم راست می گی ؟ نمی توانستم حرف های سلمان را باور کنم . سلمان می گفت:
-مادر و مریم آبادان نیستند. به ماهشهر رفته اند تا شدت بمباران ها کمتر شود. کسی خانه نیست. بعضی وقت ها آقا سری به خانه ها می زند اما من محمد رحمان احمد علی و حمید همه اینجا هستیم فقط هر جا می روی ما را بی خبر نگذار.
سلمان از اخبار جبهه ی خرمشهر و پشت جبهه و ستادهای مردمی و پشتیبانی و دوستانم گفت ولی از بچه های پرورشگاه بی خبر بود .پرسیدم : این اسرا چی می گفتن؟چه خوابی برای آبادان و خرمشهر دیدن؟فکر میکنی تا کی این وضعیت ادامه داشته باشه ؟
-هدفشون فقط خرمشهر و آبادان نبوده دنبال تهران بودن اونم سه روزه.
-چه خوش خیال چه خوابایی واسه ما دیدن ولی چقدر مجهز اومدن که در عرض این چند روز این طوری شهر رو شخم زدن؟
- مجهز آمدند اما خوب فکر نکردند آخه فکر نمی کردن با مقاومت و دفاع مردم روبه رو بشن . رژیم بعث با یک لشکر تا دندون مسلح اومده تا با بمب های دست ساز مردم بجنگه. ممکنه جنگ یک ماه طول بکشه و تا آخر مهر این وضعیت ادامه داشته باشه . اینا خودشون که جرات و جسارت ندارن به تجهیزاتشون مغرورن. ما گرفتار یه همسایه ی شرور و بی حیا شدیم . همین که دیده تو خونه و خونواده کمی آشوب و چند دستگی به پا شده از بالای دیوار سرک کشیده و داره سنگ می اندازه. مگه یادت نیست اون وقتا که ما کوچیک بودیم هر چند وقت یه بار عراق عده ای رو پابرهنه و دست خالی و گرسنه لب مرز شلمچه می فرستاد و می گفت : اینا اجدادشون ایرانیه و ما به اونا می گفتیم رانده شده های عراقی.
داشتیم به آبادان نزدیک می شدیم شهری که زیر بمباران های پی در پی تمام بدنش زخمی بود اما هنوز نفس می کشید و می خواست زنده بماند. نیروهای عراقی هر چند وقت یکبار دیوار صوتی را می شکستند . رادیو نفت پی در پی صدای غلامرضا رهبر و محمد صدر را پخش می کرد که با شور وحرارت به مردم روحیه می دادند و سعی داشتند مردم را آرام کنند . گاهی ابوالفتح آذر پیکان در تلویزیون مقاومت مردم را تحسین می کرد و بی برنامه و خودجوش شعرهای حماسی می خواند.رادیو نفت مدام در حال پخش اعلام وضعیت قرمز و سفید بود.سلمان هربار که وضعیت قرمز اعلام می شد اتوبوس را متوقف و جمله هاو تحلیل هایش را رها می کرد . ما به جنگ عادت نداشتیم . جنگ مهمان نا خوانده بود. هیچ کس نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد . همه منتظر تمام شدن جنگ بودند. هر روز فکر می کردیم روز بعد جنگ تمام می شود. هر چه به شهر نزدیکتر می شدیم بیشتر دچار بهت می شدم. مرتب از سلمان سوال می کردم مسیر را درست آمده ای ؟ ما به آبادان می رویم ؟ مشعل همیشه فروزان پالایشگاه که همیشه در هوای صاف و آسمان آبی از بیست کیلومتری شهر به همه لبخند می زد و خبر از رونق کسب و کار می داد و مردم را دور خود جمع می کرد خاموش شده بود . دود سیاه وغبار آلودی جای آسمان آبی را گرفته بود . شهر از آدم هایی با سر وصورت خونی و زخمی پر بود. باورم نمی شد شهری که تا دیروز مثل نگین انگشتری می درخشید امروز به شهری سوخته و زخمی تبدیل شده باشد. که هر کس در گوشه ای از آن میان الی از خاک و آهن پاره ها به نام خانه زندگی می کرد. بغض امانم را بریده بود . مردم شهر را به دندان گرفته بودند و از آن دفاع می کردند اما آبادان با همه ی صفا و محبتش می سوخت و دود می شد.


♏️ @deltangie_khoda