دلم کمی خدا میخواهد

#داستانک_آموزنده
Канал
Логотип телеграм канала دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaПродвигать
462
подписчика
14,9 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_آموزنده

چند وقت پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم. پس از انتخاب شیرینی، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدودا ۵۰ ساله به نظر می رسید. با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته، ...

القصه…، هنگام توزین شیرینی ها، اتفاقی افتاد عجیبا غریبا! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم و همیشه برام سوال بود که آخه چرا...

آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد،
بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد.

یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها را به دست آورد.

سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: ۱۴۸۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۱۰۰تومان پول جعبه می شود به عبارتی۱۴۹۰۰ تومان


نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی اغلب شیرینی فروشی های شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلا راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است.

اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه.

کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول!

رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم: «چرا این کار را کردید؟!!»

ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم. سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت:

«وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!»

پرسیدم: «یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…»

حرفم را قطع می کند: «چرا! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…» و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.

چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه:

«امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!»

چیزی درونم گر می گیرد. ما کجاییم و بندگان مخلص  کجا!
حالم از خودم بهم می خورد.

راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟🤔
👈کم فروشی کاری،
👈کم فروشی تحصیلی،
👈گاهی حتی کم فروشی عاطفی!
👈کم فروشی مذهبی،
👈کم فروشی در عبادت،
👈کم فروشی انسانی،
👈روزنامه خواندن در ساعت کاری،
گشت و گذارهای اینترنتی و..

❀─╭﮼
‌┆🦋┆دلم کمی خدا می خواهد
╯─❀ ﮼
•╭─❀
‌┆🦋@deltangie_khoda
❀─╯•
#داستانک_آموزنده
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂         
🌸

🌹
استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی تلاش می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.

روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون حال‌و‌احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:

"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟"

پسره گفت: "زود چک‌اش می‌کردم."
استاد گفت:

"اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو  چک می‌کردم."

استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"

پسره گفت: "شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم."

استاد ادامه داد‌: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟"

پسره هاج و واج گفت‌:

"شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم."
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"

پسره گفت: "نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."

استاد یهو برگشت با حالتی خنده‌دار گفت:
"دِ لامصبا! انسان این‌جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می‌زنی، حالا هرچی باشه، باورش می‌شه داره گند می‌زنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد می‌شد، کلی بوق و چراغ می‌زد. آخر سر هم با صدای بلند داد می‌زد که: "بتمرگ تو خونه‌ات با این دست فرمونت."

خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست‌فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا می‌ره!

پس‌فردا می‌خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگی‌تون یه دختر بی‌اعتماد‌به‌نفس باشه یا یکی که اعتمادبه‌نفسش به شما انرژی بده؟"
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:

"حواس‌تون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم می‌کنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب می‌کنید."

دو سال بود دانشجو بودیم، هیچ‌وقت نشده‌ بود این‌جوری به قضیه نگاه کنیم.

یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگی‌مون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیش‌ترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.


🌹                               
🌺
🌸
🌿🍃  @deltangie_khoda
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانک_آموزنده

روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌سیاه کرد:
9*1=7
9*2=18
9*3=27
9*4=36
9*5=45
9*6=54

وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد، آن‌ها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا می‌خندید، یکی از دانش‌آموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همین‌گونه رفتار خواهد کرد. همان‌طور که می‌بینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آن‌ها هیچ اهمیتی ندادید! همه‌ی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید. دنیا همیشه به خاطر موفقیت‌ها و کارهای خوب‌تان از شما قدردانی نمی‌کند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد. پس قوی‌تر از قضاوت‌هایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید!"🍃

🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]  
🖇⿻↳@deltangie_khoda
سلام و عرض ادب به همراهان همیشگی و دوستان جدیدی که تازه به محفل دلم کمی خدا می خواهد پیوسته اند،
به محفل قشنگ خودتون خوش اومدین🌹

برای رسیدن به عشق خدایی و عاقبت بخیری با ما همراه باشید

شما میتوانید با سرچ عناوین زیر به چندین مطلب قبلی در مورد هر یک از تگ های زیر دسترسی داشته باشید.

آرشیو مطالب کانال👇👇

#آرامش_با_قرآن
#مطالعه‌_یک‌_دقیقه‌ای
#چراغ_راه
#خداےمن
#روشنا
#صحیفه_دل
#عاشقانه_های_جوشن_کبیر
#یاایهاالعزیز
#امیر_کلام
#مهدویت
#آمرین
#احکام_به_زبان_ساده
#شهید #شهیدانه
#هر_صبح_یک_سلام
#جمعه_های_دلتنگی
#لبخند_حلال
#شهاب_افشار
#دلنوشته
#هر_روز_یک_آیه_قرآن
#خدا_تنهاست
#چله_ترک_گناه
#آشتی_با_خدا
#تلنگر #تلنگرانه
#خدا_جانم
#چادرانه
#حسین‌جانم
#سخن_بزرگان
#داستانک_معنوی
#داستانک_آموزنده
#با_حسین_حرف_بزن
#انسانیت_ساده_یا_پیچیده
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_آموزنده


🔹آیا من دزدم؟

🔻یکی از برادران اهل سودان مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان "آیا من دزدم؟"
ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیش آمده است اشاره می کند

1️⃣ رخداد اول:

او می گوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود
و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم 309 پوند بود
در صورتی که پول خرد نداشته و من مبلغ 310 پوند را پرداخت نمودم

امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشورم سودان برگشته بودم،
در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود.
در آن نامه آمده بود که:
(شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ 309 پوند، 310 پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد... ما بیش از حق خودمان دریافت نمیکنیم).

جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه
و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ 1 پوند بود!



2️⃣ اتفاق دوم:
او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت 18 بینس میخردم و به مسیر خودم ادامه می دادم .

در یکی از روزها...  قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن 20 بینس نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد.

برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت :
نه، همان نوع  و همان کیفیت است !!
پس دلیل چیست؟!
چرا قیمت کاکائو در قفسه ای 18 و در دیگری به قیمت 20 به فروش میرسد؟

در پاسخ به من گفت:
به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد
اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود.

این جنس جدید قیمت فروشش 20 بینس و قبلی را چون قبلا خریدیم همان 18 بینس است.

به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من آن را می دانم

من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد.

در پاسخ در گوشی به من گفت : مگه شما یک دزدی؟؟

شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت
و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم.
در حالی که همیشه این سوال در گوش من تکرار می شود
و ذهن مرا در گیر کرده است که :

آیا من دزدم ؟؟!!!
این چه اخلاق و کرداری است؟!
در واقع این کردار و رفتار آنها، از تعالیم دین و  اخلاق ماست .
اخلاق دین ما مسلمانان است، اخلاق اصول ما مسلمانان است.
اخلاقی که پیامبر ما حضرت محمد (ص) به ما آموخت.

ما از جهان غرب عقب تر نیستیم ، از باورهایمان عقب تر مانده ایم...

♦️این متن تلنگر عجیبی در وجودم انداخت و اینک به معنی این آیه شریفه رسیدم که خداوند در قرآن شریف فرموده است: "خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه، هر آنچه در وجود خودشان هست، تغییر دهند". راست گفت خداوند بلند مرتبه!

به خود بیاییم👌
#داستانک_آموزنده


💚 روزی سقراط، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از  آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت  و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.

💚 سقراط گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.

💚 سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟

💚 مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.

💚 سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.

💚 سقراط گفت: همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟

💚 اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش غفلت است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

💚 پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است و باید کمکش کرد

به همدیگه کمک کنیم...💚❤️💙
#داستانک_آموزنده


روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه‌السلام آمد و گفت: ای موسی علیه‌السلام خدا را از عبادت من چه سودی می‌رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟

حضرت موسی علیه‌السلام گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می‌کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره‌ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد.

با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه‌ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می‌رود.

می‌دانی موسی از سکه‌ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی‌نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمی‌بینی و نمی‌شناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.

✔️ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی‌رسد، بلکه با عبادت می‌خواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.

🍀و مَنْ یعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَیضْ لَهُ شَیطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِین

🌼ٌ و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او می‌فرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف آیه 36)

📚منبع. الانوار النعمانیه

🌀 @deltangie_khoda 🌀
#داستانک_آموزنده

🍃🌸 زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.

🍃🌸 زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.

🍃🌸 سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود ⁉️

🍃🌸 وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
🔮با دعا سرنوشت تغییر میکند 🔮

🍃🌸 از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...

اين نوشته رو خيلي دوست دارم

🔮ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست
زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...

رحمت خداممکن است کمی تاخیرداشته باشداماحتمی است

🌀 @deltangie_khoda 🌀
#داستانک_آموزنده

✳️حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن👌

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : " این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . " کبوتر جواب داد : " به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است ."

🕊🌿بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : " حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . "

🕊🌿آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید .

🕊🌿کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : " عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ " کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :

🕊🌿" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ "
کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : " قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است .

🕊🌿این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . "

🕊🌿کبوتر نر با عصبانیت گفت : " کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .

🕊🌿اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی ." کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : " من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است " و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .

🕊🌿کبوتر ماده گفت : " تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . "

🕊🌿کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد .

🎯پندها:
زود قضاوت نكنید. زود به انتهای قضیه نرسید و یكطرفه به قاضی نروید یا در میان صحبت‌ها مدام دنبال درست و غلط نگردید. قبل از نتیجه گیری كردن در مورد حرف‌های دیگران كمی فكر كنید ؛‌ خصوصا اگر می‌دانید این صحبت فقط از یك احساس زود گذر نشات می‌گیرد.

🌀 @deltangie_khoda 🌀
#داستانک_آموزنده

🏹وقتی خیلی بچه بودم، و برای کمک به برادرم که مشغول تزیین اتاق برای جشن عروسیش جعبه ی پونزها را در دستم داشتم و یکی یکی به او که روی چهارپایه ایستاده بود پونز می دادم اتفاقی افتاد که درس مهمی به من داد.

🏹یکی از پونزها از دست برادرم افتاد و اصرار داشت که آن را پیدا کنم. اما من که خیلی خسته شده بودم، ادای کسی را درآوردم که چیزی از زمین برمیدارد و بلند گفتم: "پیداش کردم!".

🏹او به کارش برگشت و من خوشحال از این که باری را از سر دوشم برداشته ام مشغول شمردن پونزهایی که می دادم و دقایقی که رد می شد، شدم.

🏹اما چیزی نگذشت که تیزی پونزی که روی زمین مانده بود من را از غفلت پراند و دردش که تا استخوان کف پایم تیغ می کشید شیرینی کوتاه آن دروغ را از من گرفت.

🏹بدتر از آن "مجبور بودنم به سکوت" درد را برایم شدیدتر کرد خلاصه این که آن پونز این درس مهم را به من داد که؛

🎯" دروغ و تقلب ، آرامشی کوتاه به آدم می دهند اما دردی که دیر و زود دارد
اما سوخت و سوز ندارد، دردی را به آدم می چشانند که تا عمق استخوان حس خواهد شد. آن موقع دیگر راست گفتن هم دوای درد نیست؛ آن موقع فقط باید سکوت کرد و هیچ نگفت!"

💥حالا اگر پونزی گم شده و به صاحبش گفته اید که پیدایش کرده اید؛ قبل از این که دیر بشود، یا پونز را پیدا کنید یا به صاحبش بگویید از پیدا کردنش ناتوانید!


🕊┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄🕊
@deltangie_khoda