دلم کمی خدا میخواهد

#داستانک
Канал
Логотип телеграм канала دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaПродвигать
462
подписчика
14,9 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
#داستانک_معنوی

#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

روزی فردی خدا ناباور به نام دیصانی از هشام پرسید:

آیا پروردگار تو تواناست؟

هشام پاسخ داد: بله توانا و پرتوان است.

دیصانی: آیا پروردگار تو می‌تواند همه جهان را در یک تخم مرغ جا بدهد بدون اینکه آن تخم مرغ بزرگ شود و یا جهان کوچک شود؟

هشام : به من فرصت بده

دیصانی: یک‌ سال به تو فرصت می دهم و رفت.

هشام نزد امام جعفرصادق صلوات الله علیه رفت و‌ ماجرای پرسش دیصانی را شرح داد.

امام‌ فرمودند: ای هشام چند حس داری؟

هشام: پنج حس

امام: کدام از همه کوچکتر است؟

هشام: بینایی

امام: اندازه آن چقدر است؟

هشام: به اندازه یک عدس یا کوچکتر از آن

امام: به روبرو و بالای سرت نگاه کن و بگو چه می بینی

هشام: آسمانها و زمین و‌ خانه ها، کاخ ها و صحرا و کوه ها و رودخانه ها را می بینم.

امام فرموند: همان خدایی که می تواند آنچه را تو دیدی در یک‌ عدس یا کوچکتر از آن جا دهد می تواند همه عالم را در یک تخم مرغ جا دهد بی آنکه آن جهان کوچک شود یا تخم مرغ بزرگ شود👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻

منبع :
کافی / ج۱ / ص۹۷
#داستانک_معنوی

🌸میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.

🌸روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.

🌸منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.

🌸چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.

🌸چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.

🌸در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.

چون زرگر این را می بیند میگوید:

🌸ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی،
وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس،و در معرض گناه نبودن، همه زاهد هستند...👌👌👏👏


#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_آموزنده

چند وقت پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم. پس از انتخاب شیرینی، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدودا ۵۰ ساله به نظر می رسید. با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته، ...

القصه…، هنگام توزین شیرینی ها، اتفاقی افتاد عجیبا غریبا! اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم و همیشه برام سوال بود که آخه چرا...

آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد،
بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد.

یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها را به دست آورد.

سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: ۱۴۸۰۰ تومان قیمت شیرینی به اضافه ۱۰۰تومان پول جعبه می شود به عبارتی۱۴۹۰۰ تومان


نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی اغلب شیرینی فروشی های شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند. و اصلا راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است.

اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه.

کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول!

رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم: «چرا این کار را کردید؟!!»

ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم. سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت:

«وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی!»

پرسیدم: «یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…»

حرفم را قطع می کند: «چرا! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…» و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو.

چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه:

«امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!»

چیزی درونم گر می گیرد. ما کجاییم و بندگان مخلص  کجا!
حالم از خودم بهم می خورد.

راستی ما کم فروشی نمی کنیم؟🤔
👈کم فروشی کاری،
👈کم فروشی تحصیلی،
👈گاهی حتی کم فروشی عاطفی!
👈کم فروشی مذهبی،
👈کم فروشی در عبادت،
👈کم فروشی انسانی،
👈روزنامه خواندن در ساعت کاری،
گشت و گذارهای اینترنتی و..

❀─╭﮼
‌┆🦋┆دلم کمی خدا می خواهد
╯─❀ ﮼
•╭─❀
‌┆🦋@deltangie_khoda
❀─╯•
#داستانهای_قرآنی
#داستانک_معنوی
🌺🌻🌺🌻🌺🌻
#اسماعیل_6
🌺🌻🌺🌻🌺🌻
___
🍃اسماعیل گفت : پدر جان ، دست و پای مرا ببند تا مبادا هنگام بریده شدن گلویم دست و پا بزنم و قطرات خونم بر لباسهای تو بریزد و اسباب زحمت تو شود .

🍃 پراهن مرا پیش از قربانی از بدنم بیرون آور و به مادرم هاجر بده تا وقتی از فراق من غمگین میشود ، این پیراهن وسیله آرامش خاطرش شود و بوی مرا از آن بشنود .

🍃 ابراهیم آخرین بوسه را از چهره فرزندش بر گرفت و سپس صورت او را بر خاک نهاد و کارد را بر گلویش گذاشت .

🍃ابراهیم انتظار داشت که با اولین اشاره ، سر از بدن اسماعیل جدا شود و امر الهی به آسانی تحقق یابد ، اما نه تنها با اشاره اول که با فشارهای سخت او نیز ، کاری از پیش نرفت و کارد کوچکترین خراشی بر گلوی اسماعیل نگذاشت .

🍃آری ، خلیل می گوید : ببر ، اما خدای جلیل میگوید : نه ، و کارد همانند همه موجودات جهان هستی ، مطیع فرمان خدا است و بس .

🍃در آن لحظه از جانب خداوند ندا رسید که ای ابراهیم ، آسوده خاطر باش ، تو وظیفه ات را انجام دادی و امر الهی را تحقق بخشیدی .

🌺🌺مقصود ، کشته شدن اسماعیل نبود ، بلکه هدف به نمایش گذاشتن ایمان ، اخلاص ، ایثار و از خود گذشتگی این قهرمان بی رقیب تاریخ بود تا فرشتگان آسمان و نسلهای آینده و همه انسانها در طول تاریخ ، او را اسوه خویش سازند و جز رضای خداوند به چیزی نیندیشند .🌺🌺

🍃جبرئیل بفرمان خداوند ، گوسفندی فربه را برای ابراهیم آورد تا بجای اسماعیل قربان کند و اینک قرنها است که همه ساله در روز عید قربان ، زائران خانه خدا ، در همان بیابان سوزان منا ، بیاد آن فداکاری بزرگ ، در پیشگاه خداوند گوسفند و گاو و شتر قربانی میکنند . 🍃

پایان داستان .🤞

❀─╭﮼
‌┆🦋┆دلم کمی خدا می خواهد
╯─❀ ﮼
•╭─❀
‌┆🦋@deltangie_khoda
❀─╯•
#داستانهای_قرآنی
#داستانک_معنوی

#اسماعیل_5
🌸🌸🌸🌸🌸

قسمت 5 زندگینامه حضرت اسماعیل ع

____
🌸از جانب خداوند به ابراهیم ع دستور داده شد که فرزند عزیز و دلبندش اسماعیل را با دست خود قربانی کند .

🌸یک ازمایش سخت و دشوار

🌸تکلیف بسیار سختی بود . پدری که دوران پیری ، از نعمت فرزند محروم بوده و سپس خداوند بر او منت گذاشته و پسری شایسته و دوست داشتنی به او ارزانی داشته است .

🌸 او برای تربیت این پسر رنجها برده و در راه به ثمر رسانیدن او سختی های بسیار تحمل کرده است تا او به سنین نوجوانی و جوانی قدم گذاشته است .

🌸در اولین قدم ، ماجرای ماءموریت خود را با فرزندش در میان گذاشت تا او را نیز که در تحقق این امر سهیم بزرگی داشت ، با خود همراه سازد .

🌸اسماعیل که فرزند آن پدر و تربیت یافته آن مکتب بود ، بدون کوچکترین تردید و تعلل گفت : پدر جان ، آنچه خداوند بتو دستور داده انجام بده و منهم امیدوارم بیاری خداوند در انجام این امر مهم شکیبا باشم .

🌸پدر و پسر با دنیائی از ایمان و عشق بخداوند ، رهسپار صحرای منا شدند . جائی که باید قربانگاه اسماعیل و شاهد بزرگترین فداکاریهای تاریخ و جلوه گاه عشق پاک خلیل خدا باشد .

🌸جز خدای بزرگ ، کسی از آنچه در دل ابراهیم و اسماعیل میگذشت آگاه نیست . اما بدون تردید ، در دل آن دو ، جز بدست آوردن خشنودی خداوند و انجام وظیفه و اجرای امر ، چیزی راه نداشت .


🌸ادامه داستان در قسمت بعد ....


❀─╭﮼
‌┆🦋┆دلم کمی خدا می خواهد
╯─❀ ﮼
•╭─❀
‌┆🦋@deltangie_khoda
❀─╯•
#داستانهای_قرآنی
#داستانک_معنوی
🌺🍀🌺🍀🌺🍀
#اسماعیل_4
🌺🍀🌺🍀🌺🍀

قسمت 4 زندگینامه حضرت اسماعیل ع
___

هاجر برای یافتن آب ، نقاط اطراف را بررسی کرد . از کوهها بالا رفت و تپه ها دره ها را زیر پا گذاشت ولی خسته و دست خالی ببالین کودک آمد .

با کمال تعجب دید که در زیر پای کودک چشمه آبی پدید آمده است . آب زمزم ، آب شیرین و گوارا و مبارک . از آن آب نوشید و چهره خود و فرزندش را صفا داد و بدرگاه خداوند شکرها گزارد .

چیزی نگذشته بود که قبیله صحرانشین ( جرهم ) از آنجا گذشتند و چشمه آب و آن زن و کودک را دیدند و ازهاجر سرگذشتش را پرسیدند

و چون دانستند که خانواده خلیل خدا ، ابراهیم علیه السلام است ، فوق العاده احترام کردند و با اجازه هاجر در نقطه ای از بیابان سکونت اختیار نمودند .

ابراهیم زن و فرزندش را از یاد نبرد و گاه و بیگاه بدیدار آنها می آمد و از دیدار فرزندش توشه بر می گرفت .

آن بیابان خشک و سوزان ببرکت این خانواده خداپرست ، مورد توجه قرار گرفت و گروه زیادی از مردم در آن منطقه و درکنار زمزم سکونت اختیار کرده و به آبادانی آن همت گماشته بودند .

در یکی از سفرهای ابراهیم ، در حالیکه اسماعیل نیز قدم به دوران جوانی گذاشته بود ، از جانب خداوند ماءموریت یافت تا خانه کعبه را تجدید بنا کند .

پدر و پسر ، کمر همت بستند و قطعات کوچک و بزرگ سنگ را از دور و نزدیک فراهم آوردند و خانه کعبه را از زمان آدم ابوالبشر ، آثاری از آن بجای مانده بود نوسازی و برای پرستش خداوند وانجام مراسم حج ، آماده ساختند .

ادامه داستان در قسمت بعد ...



❀─╭﮼
‌┆🦋┆دلم کمی خدا می خواهد
╯─❀ ﮼
•╭─❀
‌┆🦋@deltangie_khoda
❀─╯•
🌸🌺🌸🌺🌸🌺

#داستانهای_قرآنی
#داستانک_معنوی

#اسماعیل_3
🌺🌸🌺🌸🌺🌸

قسمت سوم زندگینامه حضرت اسماعیل ع
_


🌸 هاجر گفت : ای ابراهیم ، در این صحرای خشک ما را به که میسپاری ؟ابراهیم با قلبی سرشار از ایمان ، با بیانی که تا اعماق جان هاجر نفوذ کرد ، گفت : شما را بخدا میسپارم .🌺
___

🌸پس از این پاسخ ، چهره فرزند دلبندش را بعنوان آخرین وداع بوسید و با هاجر خدا حافظی کرد و بسوی خانه خود رهسپار شد .در لحظه بازگشت که برای او لحظه سختی بود ، رو به درگاه خدا آورد و عرضه داشت :
___

🌺پروردگارا ، من زن و بچه خردسالم را در این بیابان بی آب و علف ، در کنار خانه گرانقدر تو اسکان دادم ، تا در پیشگاه تو نماز را بپا دارند و به بندگی تو کمر بندند .🌸

__

🌺خداوندا ، آنها تنها هستند ، تو دلهای بندگانت را باین سرزمین و این بی پناهان متمایل گردان . از نعمتهای مادی و معنویت آنان را بهره مند فرما و من امیدوارم که آنها نیز مراتب شکرگذاری و قدرشناسی از عنایات تو را به پیشگاه مقدست تقدیم بدارند .🌸

____

🌺با آب و غذای مختصری که همراه داشتند
مدتی گذراندند و رفته رفته آب و آذوقه تمام شد و آثار گرسنگی درهاجر و تشنگی در چهره اسماعیل نمودار گردید .
__

🌸هاجر برای یافتن آب ، نقاط اطراف را بررسی کرد . از کوهها بالا رفت و تپه ها دره ها را زیر پا گذاشت ولی خسته و دست خالی ببالین کودک آمد .
~~~~
ادامه داستان در قسمت بعد ..
   

❀─╭﮼
‌┆💍┆دلم کمی خدا می خواهد
╯─❀ ﮼
•╭─❀
‌┆💍@deltangie_khoda
❀─╯•
❤️❤️❤️

#داستانهای_قرآنی
#داستانک_معنوی

#اسماعیل_2
❤️❤️❤️

قسمت دوم حضرت اسماعیل ع
____

💛این احساس درونی ساره و آثار آن ، که در چهره و سخن و حرکات او دیده میشد ، ابراهیم را دچار غمی بزرگ کرد . ابراهیم برای ساره احترام خاصی قائل بود . سوابق درخشان و خدمات ارزنده او را بخاطر میآورد . 💎
~~~~

💛روزی که ساره با او ازدواج کرد ، دختری زیبا و شریف و ثروتمند بود ، در حالی که ابراهیم جوانی تهیدست و مورد خصومت مردم بابل حتی عمویش آزر بود .💎

~~

💛ساره در آن ایام فداکاری کرد . تمام ثروتش را در اختیار ابراهیم گذاشت و همه جا قدم بقدم ، همسرش را در راه رساندن پیام خدا بمردم ، همراهی نمود و اینک چهره غم آلود او ، برای ابراهیم سخت دردناک است .💎

~
💛
تنها یک راه در مقابل ابراهیم قرار داشت و آن ، دور کردن اسماعیل و مادرش هاجر همسر دوم ابراهیم ع ، از آن خانه و آن سرزمین بود .💎

~~~

💛مرکبی آماده کرد و آن دو را با خود برداشت و بسوی مقصدی که خود نمیدانست ، براه افتاد . با راهنمائی خداوند ، همه جا آمد تا به سرزمین حجاز و مکه معظمه رسید .
____
🍀 بیابانی خشک و بی آب و علف درمیان کوهای گرم و سوزان دور از شهرو آبادانی اما درکنار خانه خدا و بیت الله الحرام که بدست آدم بنیانگذاری شد و بعد از طوفان نوح ع همچنان پابرجا و استوار باقیمانده بود
~~~
آنهارا پیاده کرد و آماده بازگشت شد هاجر گفت ای ابراهیم مارا در این صحرای خشک به که میسپاری ؟
____
ادامه داستان در قسمت بعد ....



❀─╭﮼
‌┆💍┆دلم کمی خدا می خواهد
╯─❀ ﮼
•╭─❀
‌┆💍@deltangie_khoda
❀─╯•
__
🌺💛🌺💛🌺💛
#داستانک_معنوی

🔴خیلی قشنگه حتما پیشنهاد میشه🤗

رضا سگ باز(!)

یه لات بود تو مشهد...


هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!


یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!)



و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.


شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“


رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!


چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!



به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!

مدتی بعد....

شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!


چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و


انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“


رضا شروع کرد به فحش دادن.


(فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!


وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:


”آهای کچل با تو ام.....! “


یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت:


”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“


رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!


چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“


چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....


رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!


شهید چمران: چرا؟!


رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!


تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....


شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که


هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه،


بلکه با خوبی بهم جواب میده!


هِی آبرو بهم میده.....


تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی


ولی اون بهت خوبی می کرده.....!


منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و


منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!


رضا جا خورد!....


..... رفت و تو سنگر نشست.


آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!


تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که


هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟


اذان شد.

رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.

..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!

وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر


صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....


رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......!


(فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)


به به یه توبه و نماز واقعی........


🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]  
🖇⿻↳@deltangie_khoda
#داستانهای_قرآنی
#داستانک_معنوی
🌺🌺🌺
#اسماعیل_1
🌺🌺🌺

قسمت اول زندگینامه حضرت اسماعیل ع
—------------------------------------—

🌺💛سالها از ازدواج ابراهیم و ساره میگذشت . رفته رفته هر دو قدم در سنین پیری و سالخوردگی میگذاشتند ولی از آنجا که ساره عقیم بود ، فرزندی نصیب آنها نشده بود .🌺💛

____

🌺💛ساره با خود فکر میکرد که فرزند ابراهیم ، اگر چه از مادری جز او باشد ، باز هم فرزند او است و او میتواند وی را فرزند خود بداند و بدینوسیله غم خود و همسرش را پایان بخشد .🌺💛

____

🌺💛اسماعیل اولین فرزندی بود که هاجر همسر دوم.ابراهیم ع بدنیا آورد و خانه غم آلود اسماعیل اولین 
روزهای نخستین با لبخند و شادی گذشت و همه حتی ساره ، از قدوم این نوزاد مبارک شادمان بودند ، ولی رفته رفته در دل ساره احساس تلخی راه یافت که روز بروز ریشه دارتر و شدیدتر میشد .🌺💛

—----------------------------------

🌺💛دیدن اسماعیل زیبا ، در آغوش مادرش هاجر و توجه عمیق همسرش به آن دو ، برای ساره تحمل ناپذیر شد و غمی سنگین تر از گذشته برای او به ارمغان آورد 🌺💛

—------------------------------—
ادامه داستان در قسمت بعد ..
____
منبع دوره کامل قصه های قرآن نوشته محمد صحفی

🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]  
🖇⿻↳@deltangie_khoda
#داستانک_آموزنده
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂         
🌸

🌹
استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی تلاش می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.

روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون حال‌و‌احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:

"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟"

پسره گفت: "زود چک‌اش می‌کردم."
استاد گفت:

"اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"
پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو  چک می‌کردم."

استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"

پسره گفت: "شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم."

استاد ادامه داد‌: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟"

پسره هاج و واج گفت‌:

"شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم."
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"

پسره گفت: "نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."

استاد یهو برگشت با حالتی خنده‌دار گفت:
"دِ لامصبا! انسان این‌جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می‌زنی، حالا هرچی باشه، باورش می‌شه داره گند می‌زنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد می‌شد، کلی بوق و چراغ می‌زد. آخر سر هم با صدای بلند داد می‌زد که: "بتمرگ تو خونه‌ات با این دست فرمونت."

خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست‌فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا می‌ره!

پس‌فردا می‌خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگی‌تون یه دختر بی‌اعتماد‌به‌نفس باشه یا یکی که اعتمادبه‌نفسش به شما انرژی بده؟"
بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:

"حواس‌تون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم می‌کنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب می‌کنید."

دو سال بود دانشجو بودیم، هیچ‌وقت نشده‌ بود این‌جوری به قضیه نگاه کنیم.

یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگی‌مون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیش‌ترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.


🌹                               
🌺
🌸
🌿🍃  @deltangie_khoda
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
#داستانک_آموزنده

روزی یک معلم در کلاس ریاضی شروع به نوشتن بر روی تخته‌سیاه کرد:
9*1=7
9*2=18
9*3=27
9*4=36
9*5=45
9*6=54

وقتی کارش تمام شد به دانش‌آموزان نگاه کرد، آن‌ها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند. وقتی او پرسید چرا می‌خندید، یکی از دانش‌آموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: "من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم. دنیا با شما همین‌گونه رفتار خواهد کرد. همان‌طور که می‌بینید من 5 معادله را درست نوشتم، اما شما به آن‌ها هیچ اهمیتی ندادید! همه‌ی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید. دنیا همیشه به خاطر موفقیت‌ها و کارهای خوب‌تان از شما قدردانی نمی‌کند، اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد. پس قوی‌تر از قضاوت‌هایی که همیشه وجود خواهند داشت باشید!"🍃

🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]  
🖇⿻↳@deltangie_khoda
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر) آن روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.

صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.

گفتم بفرمایید

برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم.
یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود.  وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند.

از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده،
مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.

من بهش گفتم
#حتما_حکمتی_داشته و خودتو ناراحت نکن

این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون کردن آخه و با گوشیش تماس گرفت

مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود) و یهو حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.

سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.
چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست.
بالاخره خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!!

دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.

من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته.

خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.

تو فکر رفت و لبخند زد.
من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!

#حکمت_خدا_دو_طرفه_بود

هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.

همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.

اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.

من هم به حکمت خدا فکر کردم.


#داستان_واقعی #داستانک_معنوی
#خداےمن
سلام و عرض ادب به همراهان همیشگی و دوستان جدیدی که تازه به محفل دلم کمی خدا می خواهد پیوسته اند،
به محفل قشنگ خودتون خوش اومدین🌹

برای رسیدن به عشق خدایی و عاقبت بخیری با ما همراه باشید

شما میتوانید با سرچ عناوین زیر به چندین مطلب قبلی در مورد هر یک از تگ های زیر دسترسی داشته باشید.

آرشیو مطالب کانال👇👇

#آرامش_با_قرآن
#مطالعه‌_یک‌_دقیقه‌ای
#چراغ_راه
#خداےمن
#روشنا
#صحیفه_دل
#عاشقانه_های_جوشن_کبیر
#یاایهاالعزیز
#امیر_کلام
#مهدویت
#آمرین
#احکام_به_زبان_ساده
#شهید #شهیدانه
#هر_صبح_یک_سلام
#جمعه_های_دلتنگی
#لبخند_حلال
#شهاب_افشار
#دلنوشته
#هر_روز_یک_آیه_قرآن
#خدا_تنهاست
#چله_ترک_گناه
#آشتی_با_خدا
#تلنگر #تلنگرانه
#خدا_جانم
#چادرانه
#حسین‌جانم
#سخن_بزرگان
#داستانک_معنوی
#داستانک_آموزنده
#با_حسین_حرف_بزن
#انسانیت_ساده_یا_پیچیده
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل
#داستانک_قابل_تامل


🌸 تعمیرکار ماشین لباسشویی نشسته بود داشت چای می خورد. سری توی خانه چرخاند و گفت:
- آقا این تلویزیون رو رد کن بره!

🌸 نگاه کردم به تلویزیون که کز کرده بود گوشه خانه. قیافه اش مثل دختری بود که به زور می خواستند شوهرش بدهند.
گفتم: ما زیاد تلویزیون نگاه نمی کنیم. ازش راضی ام.

🌸 چای را هورت کشید و گفت: ما کارمون اینه. این مدل تلویزیون های ال جی یه قطعه دارن زود خراب میشه. بفروش به یکی. رد کن بره.

🌸گفتم: خب اون بنده خدا که می خره چی؟ اینجور که شما می گید دو روز بعدش خراب میشه.

🌸بلند شد وسایلش را جمع کرد گفت: خب بشه! شما رد کن بره ضرر نکنی.

🌸گفتم: وقتی می دونم خراب میشه چطور به یکی بفروشمش؟ من این کار رو نمی کنم، ترجیح می دم اینجا خراب بشه نه اینکه به کسی بفروشمش.

گفت: بابا شما خیلی کارت درسته!
.
🌸 توی چشم هایش نگاه کردم. انگار باورش نمی شد که جدی دارم این حرف ها را می زنم.
🌸 با خودم فکر کردم که چقدر منفعت طلبی و کلاهبرداری به یک امر روزمره در زندگی مان تبدیل شده که به نظرش من خیلی کار درست می آمدم!
#داستانک_معنوی

#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

روزی فردی خدا ناباور به نام دیصانی از هشام پرسید:

آیا پروردگار تو تواناست؟

هشام پاسخ داد: بله توانا و پرتوان است.

دیصانی: آیا پروردگار تو می‌تواند همه جهان را در یک تخم مرغ جا بدهد بدون اینکه آن تخم مرغ بزرگ شود و یا جهان کوچک شود؟

هشام : به من فرصت بده

دیصانی: یک‌ سال به تو فرصت می دهم و رفت.

هشام نزد امام جعفرصادق صلوات الله علیه رفت و‌ ماجرای پرسش دیصانی را شرح داد.

امام‌ فرمودند: ای هشام چند حس داری؟

هشام: پنج حس

امام: کدام از همه کوچکتر است؟

هشام: بینایی

امام: اندازه آن چقدر است؟

هشام: به اندازه یک عدس یا کوچکتر از آن

امام: به روبرو و بالای سرت نگاه کن و بگو چه می بینی

هشام: آسمانها و زمین و‌ خانه ها، کاخ ها و صحرا و کوه ها و رودخانه ها را می بینم.

امام فرموند: همان خدایی که می تواند آنچه را تو دیدی در یک‌ عدس یا کوچکتر از آن جا دهد می تواند همه عالم را در یک تخم مرغ جا دهد بی آنکه آن جهان کوچک شود یا تخم مرغ بزرگ شود👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻

منبع :
کافی / ج۱ / ص۹۷
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

#داستانک_آموزنده


🔹آیا من دزدم؟

🔻یکی از برادران اهل سودان مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان "آیا من دزدم؟"
ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیش آمده است اشاره می کند

1️⃣ رخداد اول:

او می گوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود
و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم 309 پوند بود
در صورتی که پول خرد نداشته و من مبلغ 310 پوند را پرداخت نمودم

امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشورم سودان برگشته بودم،
در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود.
در آن نامه آمده بود که:
(شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ 309 پوند، 310 پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد... ما بیش از حق خودمان دریافت نمیکنیم).

جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه
و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ 1 پوند بود!



2️⃣ اتفاق دوم:
او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت 18 بینس میخردم و به مسیر خودم ادامه می دادم .

در یکی از روزها...  قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن 20 بینس نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد.

برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت :
نه، همان نوع  و همان کیفیت است !!
پس دلیل چیست؟!
چرا قیمت کاکائو در قفسه ای 18 و در دیگری به قیمت 20 به فروش میرسد؟

در پاسخ به من گفت:
به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد
اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود.

این جنس جدید قیمت فروشش 20 بینس و قبلی را چون قبلا خریدیم همان 18 بینس است.

به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من آن را می دانم

من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد.

در پاسخ در گوشی به من گفت : مگه شما یک دزدی؟؟

شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت
و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم.
در حالی که همیشه این سوال در گوش من تکرار می شود
و ذهن مرا در گیر کرده است که :

آیا من دزدم ؟؟!!!
این چه اخلاق و کرداری است؟!
در واقع این کردار و رفتار آنها، از تعالیم دین و  اخلاق ماست .
اخلاق دین ما مسلمانان است، اخلاق اصول ما مسلمانان است.
اخلاقی که پیامبر ما حضرت محمد (ص) به ما آموخت.

ما از جهان غرب عقب تر نیستیم ، از باورهایمان عقب تر مانده ایم...

♦️این متن تلنگر عجیبی در وجودم انداخت و اینک به معنی این آیه شریفه رسیدم که خداوند در قرآن شریف فرموده است: "خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه، هر آنچه در وجود خودشان هست، تغییر دهند". راست گفت خداوند بلند مرتبه!

به خود بیاییم👌
#داستانک_معنوی

لطف و عنایت بینهایت خدای مهربان

#پذیرش_عذر

🌸آورده اند که چون هدهد باز آمد و عذر خویش بگفت و از جریان قوم سبأ خبر آورد، سلیمان گفت: آری بنگریم تا این عذر که می آری راست است یا دروغ، اگر دروغ باشد تو را عذابی سخت کنم.

🌸خداوند توسط جبرئیل به سلیمان وحی کرد که ای سلیمان!

🌸مرغکِ ضعیف را تهدید می کنی که باش تا در کار تو بنگرم که راست می گویی یا دروغ؟

🌸ای سلیمان! از مرغی ضعیف به عذری ضعیف چرا بسنده نکنی و به درخواست صدق، از وی تهدید کنی؟

🌸چرا که از ما نیاموزی معاملت با بندگان را؟

🌸 یک کافر که در دریا نشیند در کشتی و باد بر آید و آن کشتی در تلاطم امواج اُفتد، کافر از غرق بترسد و بت را بیندازد و به زبان عذر، دروغ آرد. (در دل با خدا توجه و توسل کند) چون از دریا بیرون آید و از غرق خلاص یابد، دیگرباره بت پرستد و به کفر خویش باز گردد!
من به دروغ وی ننگرم و آن عذر دروغ وی بپذیرم و از غرق نجات دهم.

🌸حضرت سلیمان از اخلاق حاکمانه خود شرمنده شد و به درگاه خدا سجده کرد و گفت کریم و رحیم بودن فقط شایسته توست و پادشاهی فقط زیبنده توست.

🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
🎋🎋🎋🎋🎋
#داستانک_معنوی


🎋گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود، جوانی از آنجا می گذشت...؛
جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟

🎋این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد.

🎋یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود.

🎋در آن حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید؛

🎋جبرئیل گفت: ای یوسف، تو عبد خدا هستی و در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی، حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز 5 بار #نماز می خواند و در آن به پاکی خدا شهادت می دهد چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار می کند .
#داستانک_معنوی

#شکایت_نکنید !

لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود،

این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار شود و با او راه عناد پیش گیرد.

روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یکی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف کرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشکر آنها را تناول کرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام ....

خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد که خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان کرد و گفت: چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟

لقمان که دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است که من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس کردم اما سالهای متمادی من از دست پر برکت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود که با دریافت اولین لقمه ناگوار، شکوه و شکایت آغاز کنم.

خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شکیبایی بیاراست.


🌹یــکی درد و یــکی
🌹درمان پســـندد

🌹یک وصل و
🌹یکی هجران پسندد 

🌹من از درمان و درد و
🌹وصل و هجران،

🌹پســندم آنچه را
🌹جانان پسـندد...
Ещё