وقتی بالاخره تونست از راهروی بزرگ با دیوارهای سفید بلند خارج شه به یه راه پله کوچیکتر رسید. نردهها چوبی و نمدار بودن. با عجله از پلهها پایین رفتن. بوی عجیبی مثل بوی رنگ و الکل همهجا رو گرفته بود. به اولین اتاقی که رسید درش رو باز کرد. تمام اجزای اتاق سفید بودن. روی میز، عکسش توی اندازهها و موقعیتهای مختلف قرار گرفته بود. وحشت زده خشک شده بود که با بسته شدن محکم در از جا پرید. "چیزهایی که نکشنت باعث میشن تبدیل به یه قاتل شی."