#خاطره♥️از روز اولی که محمدرضا رو تو دانشگاه دیدم یه مظلومیت خاصی تو چشماش بود!
🥺با خیلیا فرق داشت...
مغرور و متکبر نبود...
خودش برای رفاقت قدم جلو میذاشت...
اصلا هم چیزی رو به دل نمیگرفت
🙂خیلی معرفت داشت ، غم دیگران رو انگاری غم خودش میدونست و تا اونجایی که در توانش بود برای حل شدن اون مسئله به دیگری کمک میکرد.
اگه کسی ناراحت بود، حتی شده نصفه شب! با موتور میرفت دنبالش و میبردش بیرون، طوری فضا رو براش عوض میکرد که اصلا طرف یادش
میرفت غمی داشته!
☺️امر به معروف و نهی از منکر و نصحیت های دلسوزانش همیشه بجا بود...
عین یه برادر بزرگتر و دلسوز که انگاری کوله باری از تجربه داره پشتمون بود
🌱خنده هاش واقعا آدمو سر حال میکرد..
😄یکی از آخرین شبهای قبل از رفتنش، وقتی رفتیم بیرون خیلی بهش اصرار کردم که نره..
🥀ولی اون آماده رفتن بود، دفاع از حرم رو وظیفه میدونست ... میگفت حالا که در توانش هست اگه نره باید پاسخگو باشه...
گفت ناراحت نباش!
من برمیگردم...
🚶🏻♂💔بهش گفتم تو همه کاراتو کردی که بری، از وابستگی ها و دل بستگی هات دل کندی، حتی موتورتم دادی رفیقت، هیچ چیز دنیایی نذاشتی بمونه و داری همه چیزو واسه آخرت جمع میکنی.. بعد به من میگی برمیگردی؟؟!!
😔از اون خنده های همیشگی به لباش اومد؛ طوری که واقعا نتونستم ادامه بدم و چیزی بهش بگم :)
انگار یه خداحافظی همیشگی بود...
😭یه عکس گرفت و گفت به کسی چیزی نگو و...
رفت...
🚶🏻♂✋🏻دیگه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم تا روزی که خبر شهادتش رسید..
🕊 اون لحظه فقط یادمه که همه رو محمدرضا صدا میکردم...
😭💔🍃به نقل از
#دوستشهیدʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan