🔸بسم الرب الشهدا و الصدیقین
#دلنوشته شماره ١١۵
#ارسالیکاربران💌با امشب 4 ماه میشد که با امام زمان (عج) سرِ خواندن نماز های روز سه شنبه و دعای توسل عهد بسته بودم
😌 امروز هم سه شنبه بود و از همان روزهایی که می شود نماز امام زمان بخوانی و بعدش هم دعای توسل..
😍بعد سرت را روی مُهر بگذاری و تا دلت می خواهد با او صحبت کنی..
😍از خوشحالی هایت..
نگرانی هایت..
غم ها و شادی هایت برایش بگویی تا دلت آرام بگیرد
😌ساعت تقریبا 9 و سی دقیقه بود، وضو گرفتم، سجاده را باز کردم و گوشه ای از هال پهن کردم.
حال و هوای امشب از همیشه بهتر بود..
🙃نماز خواندن در تاریکی اصلا یک لذت دیگری داشت..
❤️🙈یک ربعی بود که در میان ایّاک نعبُدُ و ایّاک نستعین های این نماز غرق شده بودم.. در میان این کمک خواستن های شیرین..
💛نمازم که تمام شد با اندک نوری که از اتاق به هال تابیده میشد، دعای توسل را خواندم، باز هم مانند همیشه درد و دل هایم را با آقا در میان گذاشتم و کلی از او کمک خواستم..
ساعت تقریبا 10 بود که تمام شد، سجاده را جمع کردم و داخل اتاق رفتم؛ مامان و محمدمهدی(برادرجان مان
😍😁) بیدار بودند و داشتند برای امتحان فردا تمرین حل می کردند..
دوست داشتم چراغ را خاموش کنم و بخوابم اما نمی شد حالا حالا ها باید درس می خواندند
☹️😢قدری کنارشان نشستم، حوصله ام سر رفته بود هیچ کاری هم برای مدرسه نداشتیم که انجام دهم. فردا آخرین روزی بود که تا ظهر در کنار بچه ها در مدرسه بودم..
🙁 دلم برای این روز های کلاس دهمی بودن تنگ میشد
😍💛 چه روزهایی که در کنارشان گذشت..
چه خاطرات تلخ و شیرینی که تمام شد و اسمش شد خاطرات کلاس دهم
😅خوابم گرفته بود
😴 روی تخت دراز کشیدم و برای این که خواب از سرم بپرد اینترنت را روشن کردم و وارد گوگل شدم انگار کسی به من میگفت درباره ی شهید حججی جست و جو کنم.. من هم ناخودآگاه اسمش را نوشتم..
حس و حالم برایم عجیب بود این حس و حال را دوست داشتم
🙃ده دقیقه ای میگذشت و من داشتم همچنان عکس های شهید را نگاه می کردم..
صفحه عکس ها را بالا کشیدم و با دقت نگاه کردم؛ عکسی در این میان بود که با بقیه عکس ها فرق داشت.. با دقت بیشتری نگاهش کردم
😳🧐بالای عکسش نوشته بود : شهید مدافع حرم یا کلش آف کلنز؟!
🤔توجه ام حسابی جلب شده بود..
عکس را باز کردم
دلم می خواست تمام نوشته هایی که زیر عکس بود را بخوانم..
عکس باز شد، چهره ی پسری در جلوی چشم هایم نمایان شد!
صورت اش با بقیه فرق داشت؛ معصومیت خاصی را میشد در چشم هایش دید
😇زیر عکس نوشته شده بود : شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری / متولد 1374
چشمانم روی سال تولدش خیره ماند
😳 چقدر کم سن و سال بود..
🤭آن شب فهمیدم میشود دهه هفتادی باشی و عاشق باشی
ولی
عشقِ تو متفاوت از دیگران باشد
منظورم همان عشقی است که دیگران را به کافه ها و پارک ها می کشاند و این شهید را به سوریه...
#از_خاطراتِ_2سال_پیش
😍🙈😌#ارسالے_از_کاربر_محترمʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan