میخوام انقدر خوشبخت بشیم
که تو هفتاد سالگی
تو رویِ تختِ چوبیِ کنار حوض بشینی،
شاملو بخونی و پیپ بکشی،
من با پیرهن چیندار بلندِ گلگلی
و دوتا فنجون چای دارچين بیام کنارت بشینم.
تو شاملو بخونی و من
با قیچی و شونه کوچیکم
موهایِ یکدست سفیدت رو مرتب کنم
و شنلِ رویِ دوشم رو بپیچم دورت
تا سردت نشه.
تو شاملو نخونی
و از وضعِ کارِ پسرمون تعریف کنی
و من ها کنم رو شیشههای گردِ عینکت
و با گوشه پیرهنم تمیزش کنم.
تو شاملو نخونی و چای دارچینت رو
با نبات مزهمزه کنی و
من خبر بارداری دختر کوچیکمون رو بهت بدم.
میخوام انقدر خوشبخت بشیم
که تا هفتاد سالگی پابهپایِ هم
مو سفید کنیم و آرامش نفس بکشیم.
از همون خوشبختهایِ واقعی
که برای سردرد همدیگه هم دلهره میگیرن،
حرفی از رفتن و نبودن نمیزنن.
دعوا و درد هم دارن اما نمک زندگیشونه.
که تو شاملو بخونی و من
چایی دارچین برات دم کنم.
-دلبر جان تو بمان...
خوشبخت شدنت با من.
👤#محیا_زند❣️
@Del_chnnel