زیستن در میان آدمهایی که در کنارت لبخندهای زیبایی بر چهره دارند و هنگامی که حضور نداری ترَکهای قلبت را به تمسخر میگیرند و از طرف آن زخمهایی که برایشان از رنجهایش گفتهای به تو غم را منقل میکنند بسیار سخت است عزیزم.
پرسید «بزرگترین ترس زندگیت چیه؟!» چند دقیقه ساکت بودم و فقط به سوالش فکر میکردم، واقعا بزرگترین ترس من چیه؟ شاید بعد از ترسهای عمومی که همهی آدمها دچارش هستن مثل از دست دادن خانواده و به نتیجه نرسیدن تلاش ها هیچچیزی دیگه منو نمیترسوند، آخه من مدتها قبل با هرچیزی که میترسیدم رو به رو شده بودم و بابت ذره ذرهی اون ترسها آزار دیده بودم ولی در نهایت فهمیده بودم که اونقدر ها هم ترسناک نبودن و من بزرگشون کردم و الان هم زندگی دقیقا بی ترس و پر از درس میگذشت و من فقط بهش نگاه میکردم و بابتش از خودم ممنون بودم.