یک خالق.. خلق میکند، سکوت را..احساسات.. رنگ ها، نگاه ها، لبخند و اشک ها را.. اما حال؛ از خالق بودن تنها سایهای بی فروغ مانده، محو شده در میان خاطرات، با بوی نم در هم آمیخته.. یک خالق خلق میکرد، درد ها را، درخشش را.. زمان و خلأ.. اکنون از خالق دو کفش به جا مانده، جفت شده کنار در.. آماده برای رفتن به سفری که هیچ وقت فرصتش پیش نیامد خاکی.. تنها.. به انتظار..
نوشتن نه هنر است، نه لذت؛ بلکه گاه شکنجهای است که خود بر خود تحمیل میکنی. تو محکومی به آن، به آشکار کردن آنچه از نظرها پنهان نگاه داشتهای، حتی اگر واژگان همچون تیغی بر قلبت فرود آیند.