#رومان_نگین_الماس
#قسمت_نوزدهم
#نویسنده_فَریوش
بیشتر از هر وقتی به او نیاز داشتم کاش که زمان به عقب برگردد و مادرم همراهم باشد...
خودم را در آغوش گرفتم سرم را روی زانو هایم گذاشتم و اشک ریختم برای این زندگی سیاه خود اشک ریختم دیگر نای هیچی را نداشتم نفسم بند میآمد نفس نفس میزدم سرم را بالا کردم به چهار طرف اتاق خود دیدم فکر میکردم اینجا اکسیجن ندارد به سختی از جایم بلند شدم و از دیوار محکم گرفتم و خودم را تا حویلی رساندم روی زمین سخت نشستم نفس هائی عمیقی میکشیدم تا حالم یکمی به جا بیاید بعد چند لحظه بیحال روی زمین حویلی دراز کشیدم و به آسمان سیاه و تاریک زُل زدم یاد شهرام افتادم آهسته لب زدم: داکتر شهرام، اندازه وسعت آسمان دوستت دارم!
لبخندی تلخی زدم هیچوقتی برایش از عشق خود نگفته بودم و با خود قول داده بودم که شب عروسی مان برایش از عشق خودم میگم تلخ خنديدم چقدر خوشخیال بودم، چقدر احمق بودم نفهميدم که پدرم هیچوقتی خوبی مرا نمیخواهد و زندگی خودش برایش مهم است و بس....
از جایم بلند شدم و لباسهایم را تکان دادم رفتم به اتاق خودم قرار بود تا پس فردا از اینجا بروم و این اتاق خود را ترک کنم اینجا تمام روزهائی بد خود را سپری کردم، در اینجا از دردهایم به خدا گفتم، در اینجا به تنهائی اشک ریختم اینجا بهترین مکان بود برای من مکان امن من...
بکس کوچک را برداشتم و دو دست لباسهایم را که مادرم با دستهایی خودش برایم آماده ساخته بود گذاشتم رفتم طرف دفترچه خاطراتم یک قلم گرفتم و سر جایم نشستم شروع کردم به نوشتن؛
پس فردا قرار است که ازدواج کنم و باید عشقم را فراموش کنم اگر اینکار را نکنم قطعاً که گناهی بزرگی را مرتکب شده ام...
شاید او پسر معتاد باشد و شایدم نباشد
خوب، میخواهم که به خودم قول بدهم که دیگر غصهای هیچی را نخورم و همهچی را بسپارم به خدایم.
مادر، دختر یکدانه ات قرار است که ازدواج کند برایش آروزوی خوشبختی کن شاید اینبار دعایت قبول شد و من خوشبخت شوم مادر، به بودنت نیاز داشتم باید فعلاً کنارم میبودی و با خوشحالی مرا طرف خانه بختم میفرستادی خوب نیستی من ازت دلخور نیستم مادر فقط به دعایت نیاز دارم و بس...
از جایم بلند شدم و دفترچه خاطراتم را با یک قلم در او بکس کوچک گذاشتم چیزی زیادی نداشتم برای بوردن و از همه مهمتر نباید دفترچه خاطراتم یادم میرفت تمام زندگیام را در این دفترچه کوچک جا داده بودم بعد آماده کردن بکسم رفتم به طرف اتاق دیگر به تمام لباسهایی که برایم آورده بودند دیدم پوزخندی زدم تا عمر داشتم پدرم را نمیبخشیدم :)
تمام لباس ها را در گوشهای اتاق خود گذاشتم طرف ساعت دیدم هشت شب بود و پدرم نیامده بود او در مقابل دختر خود اینقدر بیمسئولیت بود فکر نکنم که مقابل خانم خود مسؤلیتی به دوش بگیرد با خود گفتم: دختر بیچاره.
اما، بیچاره تر از من کسی نبود پس فردا قرار بود با یکی ازدواج کنم که حتا اسمش را هم بلد نیستم و هیچی از سرنوشتی که قرار است داشته باشم نمیفهمم.
روی جای خود دراز کشیدم امروز خسته بودم زود چشمهایم گرم خواب شد و به خواب رفتم...
***
امروز قرار بود که ازدواج کنم و بروم به خانه بخت خود به آینه روبرو زُل زدم و به صورت که با آرایش آراسته شده بود دیدم لبخندی تلخی زدم و گفتم: مینه چقدر بزرگ شدی و حالا قرار است که ازدواج کنی بیبینم غصهای هیچی را نخوری همهچی میگذرد و به خداوند اعتماد داشته باش شاید زندگی خوبی نداشته باشی بازم جا نزن و ادامه بده خوب؟
با بُغض خندیدم و ادامه دادم: کوشش کن که خانم خوبی باشی و همچنان حرف شنو شاید شوهرت آدم خوبی نباشد اما صبر داشته باش شایدم یک روزی مادر شوی خوب، کوشش کن که بهترین مادر دنیا برای فرزندان ات باشی طفولیت خودت را به یاد داری مگر نه؟
پس کوشش کو که بهترین زندگی را برای فرزندان ات بسازی و تا حد آخر کوشش کنی که غصهای هیچی را نخورند...
تلخ خنديدم و اشکهایم را پاک کردم و شال سبز را روی صورتم انداختم و منتظر ماندم تا شاهد ها بیایند.
بعد چند لحظه دو نفری آمدند و ازم پرسیدند که پدر وکیلم کیست؟
پدرم را پدر وکیل خود انتخاب کردم کسی که زندگیام را خراب کرد...
بعد چند لحظه صدائی دست و ساز بلند شد و زندگی من در این خانه پایان یافت و باید یک زندگی جدید با افراد جدید را آغاز کنم.
دو دختری دنبال من آمدند و با هم رفتیم به اتاق دیگر پهلوی یک پسری مرا ایستاده کردند سرم پائین بود و اصلاً به چهره اش ندیدم.
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤@Dastanhayiziba❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯