🔳 حامد حامد حامد اسماعیلیوندکتر شهاب دانشور
شب بود یا روز؟ در زمستان ینگه دنیا شب و روز به رؤیت خورشید نیست.
این عقربه های ساعتند که می گویند چقدر خوابیده ای یا چه وقت باید بیدار شوی.
خواب بودی یا بیدار؟
تلفنها را هنگام کار بر روی بیماران که جواب نمی دهی.
موقع خواب هم که از ترس خبرهای بد وطن عزیز، این صفحه آبی را خاموش می کنی.
پس خبر را چه کسی به تو داد؟
نگاهت به زیرنویس تلویزیون ماند یا آشنایی با شرم و هراس، تته پته کنان گفت که چه و چه و چه...؟ باور کردی یا در بهت ماندی؟
نه! نه! نه! یکی نه بسنده بود که سرنوشت تو را بسازد. حتمن پرواز دیگری بوده حتمن! حتمن! حتمن! اما نه! نه! نه!
جهان چرخیده بود پیش چشمانت. نشسته بودی بر قایقی مواج و تپش قلب خفه ات کرده بود...
پس در نهایت سرنوشت تو را بتی در دوردست رقم زد...
خانه خالی بود یا پر از خاطرات؟ هر گوشه را که نگاه می کردی چیزی به یادگار داشت؟ این عروسک، این صندلی رو به روی پیانو، این ماگ خرسی دوست داشتنی. آن پری زیبای جنگلهای مازندران در کنارت نبود و دستگیره ها از لطافت انگشت، پرده ها از گذر نسیم، و آیینه ها، شرمسار، از بوسه های بسیار سخن می گفتند؟
حامد حامد حامد
اسماعیلیون!
چطور خودت را جمع و جور کردی؟ چگونه بلند شدی؟ چگونه لباس پوشیدی؟ بلیط گرفتی و به مدرسه ریرا زنگ زدی و گفتی که شاگرد محبوب مدرسه از این پس همیشه غایب است؟ آه که چقدر آغوشها سرد بود و حرفها بی ربط، اما اشکها سوزان.... نه! نه! نه! مگر ممکن است که طلوع خورشید را در آن چشمهای روشن هرگز نبینی؟ پس دیگر کدام کلمه؟ دیگر کدام آغوش؟ دیگر کدام تسلیت؟
حامد حامد حامد
به من بگو چگونه راهی را برگشتی که بازگشتي نداشت؟ دیدی حامدجان که خاورمیانه چقدر بی رحم است؟ تو را در دوردست ترین و سردسیرترین سرزمینها تعقیب می کند و چشمهای نحس و شرربارش را به زندگی ات می دوزد؟ دیدی که سرنوشت ما در این خاک تفته تا چه حد با خون و چکمه و داغ در هم تنیده است؟ حالا می فهمی حال نزار قبانی را که در سوگ بلقیس سرود: لعنت به سرزمینی که دندانهایش را در گردن زیباترین زنان فرو می کند...
چقدر به بختت لعنت فرستادی؟ چقدر عذاب کشیدی از اینکه مخالفت نکردی با رفتنشان، از اینکه ای کاش بلیط دیگری بود، پرواز دیگری بود، راه دیگری بود و آن وقت تو زیباترین گل سرخ جهان را در سیاره کوچکت داشتی..."ای چشمهایت را قربان..همان موقع که باد می آمد تو رفتی و تماشا از چشمهای من رفته"..اما تو مجبور بودی به تماشا به دیدن عکسها...عکسها...عکسها ...کتابها...کتابها...کتابها
به من بگو حامد جان...صدای کودکانه ری را در هجای کلمات فارسی تکرار می شود برایت؟ راستی داستان ماهی سیاه کوچولو را خوانده بودی برایش؟ داستان ماهی سیاه شجاعی که نمی توانست در برکه آرام کرمانشاه بماند و سفر پشت سفر تا دریای آزاد...ماهی سرخ کوچکت بیدار مانده بود از رویای سفر و سختی هایش؟ برایش گفته بودی که ماهی سیاه کوچولو جنگیده است با تور سیاه صیاد تا ماهی سرخ کوچک چشمهایش را به افق روشن آسمان باز کند؟ تا شاد و شادمان شنا کند در دل دریای آزاد؟
حامد حامد حامد
اسماعیلیوندرد می کشی؟ به مرگ می اندیشی؟ به هیچستان؟ به پیوستن به عزیزانت؟ به خاک تیره، به خاک بی رحم پذيرنده که عزیزانت را بلعيد؟
می دانم که می خواهی نباشی در نبود پری جنگلهای شمال...در نبود عشق ...در فقدان جان...
اما تو را به جان بهار
تو را به کلمه و کتاب
تو را به آن دستهای درمانگرت قسم می دهم که بمانی و جمله بانوی به سوگ سیاوشان نشسته را یکبار دیگر بخوانی:
"گریه نکن خواهرم. در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت...و باد پیغام هر درختی را به درختی دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟
https://t.me/dandanechannel/13201