#مننگاهش کن!!!
کودک شادی که خندههایش عین خورشید طلوع میکرد...
نگاه کن؛ عروسک پارچهایه عزیزم خوب به بچهای که در آغوشت به خواب رفته است نگاه کن.
آخرین باری که بدون قرصهای مسخرهی آدم بزرگها اینگونه آرام گرفت را به یاد میآوری؟!
بچهی شادی که شیطنتهایش پدر همه را در آورده بود؛ رنگ شادی را از یاد برده!!!
بچهای که همیشه اشکهایش زودتر از لبهایش حال بدش را خبر میدادند؛ الان لبهایش خیلی زودتر از چشمهایش به دروغ باز میشوند.
شاید هم او نمیخواست که رنگهایش را به دنیای آدم بزرگها ببازد.
ولی زمانه تصمیم دیگری گرفته بود.
عروسک پارچهای عزیزم
تو نگهبان خوابها و رویاهایش بودی!!!
چی از سر گذراند که خواب ندیدن را به همه چیز ترجیح داد،
حق داشت!
توام همین طور فکر میکنی، مگه نه؟!
در این شهر خاکستر پرور، رنگ هایمان؛ رنگ باخت.
شاید محافظ بدی بودی عروسک عزیزم.
بنظرت باز بجای موزاییکهای سرد با رگههای طلایی کرمیه خانه عزیز؛ میتواند زیر پتوهای سنگین روی کرسی زمستونیه عزیز از خواب بیدار شود و طلوع کند؟!