دست های تو یادگاری هایی شگفت انگیزند از سکونت ماه بر خاک وقتی زندگی تاریک می شود به دست های تو فکر می کنم وقتی کارها گره می خورند درها باز نمی شوند به دست های تو فکر می کنم دست های تو بال های منند برای فرار از زمین در روز مبادا به دست های سفید تو فکر می کنم
زندگی کمی دیوانگی میخواست اما ما زیادی دیوانه شدیم از تمام کافهها بیرونمان کردند ما زیادی دیوانه شدیم و همهچیز را فراموش کردیم غیر از خندیدن به همهچیز خندیدیم و خندیدن شغل ما شد دیوانه که باشی خودت هم نخندی زخمهایت میخندند !
╭─┅═ঈ🍀ঈ═┅─╮ ☕️@coffee_damoon ╰─┅═ঈ🌸ঈ═┅─╯ اين ابرها را من در قاب پنجره نگذاشته ام که بردارم. اگر آفتاب نمی تابد تقصیر من نیست با این همه شرمنده تواَم خانهام در مرز خواب و بیـداری ست زیر پلک کابوس ها
مرا ببخـش اگر دوستت دارم و کاری از دستم بر نمی آید ...
احساس خوبی دارم همه چيز درست می شود تو خواهی آمد و دهان تاريک باد را خواهی دوخت آمدن تو ، يعنی پايان رنج ها و تيره روزی ها آمدن تو ، يعنی آغاز روزی نو بلافاصله پس از غروب از وقتی که نوشته ای می آيی هواپيماها در قلب من فرود می آيند
زندگی کمی دیوانگی میخواست اما ما زیادی دیوانه شدیم از تمام کافهها بیرونمان کردند ما زیادی دیوانه شدیم و همهچیز را فراموش کردیم غیر از خندیدن به همهچیز خندیدیم و خندیدن شغل ما شد دیوانه که باشی خودت هم نخندی زخمهایت میخندند !
🍁🍁🍁 این شهر؛ شهر قصه ی مادربزرگ نیست که آرام و زیبا باشد آسمانش را هرگز آبی ندیده ام من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمی کند که فانوسی داشته باشم یا نه کسی که میگریزد از گم شدن نمی ترسد..