من وقتی چیزی را میخوانم، در واقع نمیخوانم. جملهای زیبا را به دهان میاندازم و مثل آب نبات، میمکم. یا مثل لیکوری مینوشم. تا آنکه اندیشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ریشه ی هر گلبول خونی برسد.
من وقتی چیزی می خونم برای تفنن و وقت کشی یا بهتر خوابیدن نیست، منی که در سرزمینی زندگی می کنم که از پانزده نسل پیش به این سو بیسواد نداشته است، می نوشم تا انچه می خوانم خواب را از چشم بگیرد، که مرا به عرشه بیندازد، چون که با هگل در این عقیده همراهم که انسان شریف هرگز به اندازه ی کافی شریف نیست و هیچ تبهکاریم هم تمام و کمال تبهکار نیست.
ارسالي از somaieh
🌸در هفته پيش رو با خوانش اين كتاب، همراه ما باشيد.🌸
اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم. نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد!؟
ارسالي از
🌸در هفته پيش رو با خوانش اين كتاب، همراه ما باشيد.🌸