وقتی که مفهومی بزرگ و سرخ
با جامهی شوریدگان خلق
در ازدحام شهر بیآواز میگردد
و میرود، تند و نهان، تا قریههای دور یا نزدیک
و باز میگردد
و مینشیند در میان قهوهخانههای دودآلود
با گلمراد و محسن و بقراط
و میدود در مدرسه با خسرو و بهروز
و در خیابان، عابران را با سلامی برمیانگیزاند
و در اتوبوس، از گرانیهای رنج روز میگوید
و در کنار کارمندان مینشیند با دلی غمناک
و سوگواری میکند روی مزار رتبه و قانون
و در جنوب شهر بر دیوارهای فقر میکوبد
و در کنار کار و زحمت میسراید
شعر خونین رهائی را؛
زندان چه بیمقدار میآید!
این قلعهی پوسیده
این تدبیر
این بند و
این زنجیر...
«سعید سلطانپور»
⭐⭐⭐✊🔥
https://t.center/ckateratjanbaktegan