Смотреть в Telegram
رفته بودم کرم آبرسان پوست بخرم. دو دختر نهایتا هفده هجده ساله هم توی مغازه داشتند خرید می کردند. به قدری زیبا بودند که آدم فکر می کرد از تابلوهای شمایل فرشته های دوران رنسانس بیرون زده اند. از هر چیز گرانترین و بهترین برند را برداشتند. از ماتیک گرفته‌ تا عطر و ریمل و کرم های تقویتی پوست. ظاهرشان مثل محصل ها به نظر می رسید. فروشنده خریدشان را جمع زد. چیزی حدود دوازده میلیون تومان شد. یکی شان موبایلش را درآورد. به شخصی تلفن زد و گفت: "عشقم بیا. تموم شد." لحظاتی بعد پیرمردی حدودا هفتاد و چند ساله که با عصا راه می رفت اما ظاهری بسیار شیک و اشرافی داشت، وارد مغازه شد. دستمال گردن زیبایش توجهم را جلب کرد. یک جوری به اطرافش نگاه می کرد انگار پادشاهی چیزی است. کارتش را به فروشنده داد. دخترها لُپ پیرمرد را کشیدند و قربان صدقه اش رفتند. یکی‌شان گفت: "عشق خودمی بابایی" پیرمرد هم خندید و لُپ دختر را کشید. وقتی فروشنده مبلغ را کسر کرد و کارت را پس داد یکی از دخترها دستش را انداخت دور بازوی پیرمرد و از مغازه خارج شد. دیدم که بازویش را می مالید. آن یکی اجناس را تحویل گرفت. به من نگاه کرد و چشمکی زد و گفت: " این‌ پیری کاری که نمی تونه بکنه. فقط خوشش میاد بمالیمش. ما هم‌می مالیم. پیرخر گدا کارتش رو که دستمون نمیده. میگه هر چی می خواید انتخاب کنید. خودم حساب می کنم." وقتی رفت من و خانم فروشنده به هم نگاه کردیم. ولی چیزی نگفتیم. کارتم را بهش دادم و گفتم لطفا حساب کنید. از پشت شیشه مغازه دخترها را به همراه پیرمرد دیدم که سوار ماشین گرانقیمتی شدند. عقب نشستند. حدس زدم پیرمرد راننده داشته باشد. همین. آرام روانشاد @chelsalegi
Telegram Center
Telegram Center
Канал